داستان

غولِ غرق‌شده – جِی. جی. بالارد (داستان کوتاه)

صبح روز پس از طوفان، بدن غولی غرق‌شده در ساحلی در ده کیلومتری شمال غربی شهر به گِل نشست. اولین اخبار به ساحل رسیدن آن را مزرعه‌داری در نزدیکیِ محل آورد و متعاقباً خبرنگاران روزنامه‌ی محلی و پلیس خبر را تایید کردند. با این ‌حال، اکثر مردم، از جمله من، به قضیه مشکوک ماندیم. اما افزایش شاهدان عینی که به اندازه‌ی عظیم غول شهادت می‌دادند بالاخره کنجکاوی ما را تحریک کرد. هنگامی که من و همکارانم کمی پس از ساعت دو به‌سوی ساحل راه افتادیم، کتابخانه‌ای که در آن مشغول پژوهشمان بودیم تقریباً خالی شده بود. و در تمام طول روز نیز مردم دفاتر و مغازه‌های خود را با دهان‌به‌دهان چرخیدن گزارشات مربوط به غول، ترک کرده بودند.

عکسی از جِی. جی. بالارد | عکاس: ؟
جِی. جی. بالارد | عکاس: ؟
نمایی از اقتباس سریال «عشق، مرگ و ربات‌ها» از «غولِ غرق‌شده» | جمعیت بر بلندی تماشاگر پیکر غول بر ساحل هستند.
نمایی از اقتباس سریال «عشق، مرگ و ربات‌ها» از «غولِ غرق‌شده»

روان‌درمانیِ محاسباتی – واسع علوی (داستان کوتاه)

در حیاط را بست و اولین قدم را در کوچه برداشت؛ دومین قدم، سومین قدم، قدمِ چهارم. بچه‌گربه‌ای نشسته و پف‌کرده بر روی دیوار نگاهش می‌کرد. از کنارش که می‌گذشت چشمانشان گره خورد. صدای کوتاهی از بچه‌گربه بلند شد و بدون آن‌که نگاهش را از او بردارد در جهت مخالف به راه افتاد؛ اولین قدم، دومین قدم، قدمِ سوم.

واسع علوی |‌ عکاس: حسین علوی
واسع علوی |‌ عکاس: حسین علوی

کاهُو – هاروکی موراکامی (داستان کوتاه)

مرد گفت: «با همه‌جور زنی در زندگیم قرار گذاشته‌م. ولی باید بگم هرگز زنی رو به زشتی تو ندیده‌م.»

این را پس از صرف دسر، وقتی منتظر قهوه‌شان بودند، گفت.

لحظه‌ای طول کشید تا کاهُو حرفش را درک کند. سه یا شاید چهار ثانیه. حرف را بی‌مقدمه گفته بود و کاهُو بلافاصله متوجه منظورش نشده بود. مرد در حال گفتن این کلمات صریح و وحشتناک یک‌سره لبخند می‌زد. لبخندی ملایم و بسیار دوستانه. کوچک‌ترین نشانه‌ای از خوشمزگی در حرفش نبود. شوخی نمی‌کرد؛ کاملاً جدی بود.

تصویری از هاروکی موراکامی در میان صفحات گرامافون و دستگاه گرامافون | عکاس: ؟
هاروکی موراکامی | عکاس: ؟

موش‌ها – لیدیا دیویس (داستان کوتاه)

در دیوارهامان موش‌ زندگی می‌کند اما به آشپزخانه‌مان کاری ندارند. از این بابت خوشحالیم، اما درک نمی کنیم چرا همان‌طور که به آشپزخانه‌ی همسایه‌هامان می‌روند، به آشپزخانه‌‌ی ما هم که تله‌موش گذاشته‌ایم نمی‌آیند. در عین خوشحالی، ناراحت هم هستیم، چون موش‌ها طوری رفتار می‌کنند که انگار آشپزخانه‌ی ما مشکلی دارد. چیزی که مسئله را گیج‌کننده‌تر می‌کند این است که آشپزخانه‌ی ما نسبت به همسایه‌هامان اصلا مرتب و تروتمیز نیست. غذای بیشتری در فضای آشپزخانه‌مان هست، خرده‌نان بیشتری بر کابینت‌ها و خلال‌های پیاز کثیفی که با پا به زیر کابینت پرت کرده‌ایم. در واقع، آن‌قدر غذا در آشپزخانه‌مان رها شده که تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که حجم این خرده‌ریزها موش‌ها را شکست داده است. در آشپزخانه‌ای مرتب، یافتن غذای کافی هرشب برای زنده ماندن تا بهار برایشان چالش‌انگیز است. ساعت‌ها صبورانه به‌دنبال غذا می‌گردند تا وقتی سیر شوند. اما در آشپزخانه‌ی ما، با چیزی آن‌چنان بی‌تناسب با تجربه‌شان روبه‌رو می‌شوند که نمی‌توانند با آن مواجه شوند. شاید چند قدم پیش بیایند، اما خیلی زود مناظر و بوهای اغراق‌شده آن‌ها را دستپاچه می‌کند و ناراحت و خجالت‌زده از آن‌که نمی‌توانند آن‌طور که باید به جستجوی دورریزها بپردازند، به سوراخ‌هایشان عقب می‌نشینند.

لیدیا دیویس

ترجمه: واسع علوی

لیدیا دیویس | عکاس: تئو کُت
لیدیا دیویس |‌ عکاس: تئو کُت

شاهکارِ ازدست‌رفته – آلن الکساندر میلن (داستان کوتاه)

جستار کوتاهی که دیروز قصد داشتم درباره‌ی «نامحتمل بودنِ امرِ نامتناهی» برای شما آماده سازم، اکنون هرگز نوشته نخواهد شد. دیشب ذهنم انباشته از افکاری متعالی درباره‌ی این موضوع و در واقع درباره‌ی همه‌ی موضوعات بود.  هرگز ذهنم چنین بارور نبوده بود. نوشتن ده‌هزار کلمه درباره‌ی هر مضمونی، از پونزِ قلعی گرفته تا گوجه‌فرنگی برایم آسان بود. اما این مربوط به دیشب است. امروز صبح تنها یک کلمه در مغز دارم و نمی‌توانم از آن رها شوم. و آن کلمه «شیران‌قرک» است.

پرتره از آلن الکساندر میلن | منبع: Getty Images
آلن الکساندر میلن | منبع: Getty Images

قرض گرفتن کبریت – استیون لیکاک (داستان کوتاه)

شاید فکر کنید قرض گرفتن کبریت در خیابان کار ساده‌ای است. اما هرکس یک‌بار امتحانش کرده باشد، به شما اطمینان خواهد داد که این‌طور نیست و حاضر خواهد بود در تایید تجربه‌ی چند شب پیش من سوگند یاد کند.

در تقاطع خیابان با سیگاری در دست ایستاده بودم و آتش می‌خواستم. کبریت نداشتم. صبر کردم تا مردی با ظاهری آراسته و معمولی رد شد. گفتم: «عذر می‌خوام قربان، لطف می‌کنید کبریتی به من قرض بدید؟»

مرد گفت: «کبریت؟ بله، حتما.» سپس دکمه‌های اورکت خود را باز کرد و دستش را در جیب جلیقه‌اش برد. ادامه داد: «می‌دونم کبریت دارم. و تقریبا یقین دارم توی جیب پایینیه – یا البته، یه لحظه صبر کنین، فکر کنم شاید توی جیب بالایی باشه – صبر کنین این بسته‌ها رو بذارم زمین.»

گفتم: «زحمت نکشید. واقعا اهمیتی نداره.»

پرتره از استیون لیکاک | عکاس: یوسف کارش
استیون لیکاک | عکاس: یوسف کارش

درباره‌ی داستان: «مواجهه با مرگ» (برایان مگی)

جان خبرنگاری است که تمام زندگیش را در ماجراجویی و قرار دادن خود در قلب هیاهوی انسانی گذرانده و بیش از درون، بیرون از خود زیسته است. این آغاز آشنایی ما با شخصیت محوری رمان «مواجهه با مرگ» از برایان مگی است. در ادامه جان با بیماری کشنده‌ای درگیر می‌شود که تقریبا تا انتهای رمان، خود از آن بی‌خبر است.

وضعیت آیرونیک روایت این است که خواننده همزمان با اطرافیان جان از بیماری او آگاه است و گفت‌وگوها و اتفاقات را با این دیدِ آگاه‌تر از شخصیت اصلی دنبال می‌کند. و البته این وضعیت در اواخر رمان به‌این‌شکل تغییر می‌کند که با آگاه شدن جان از بیماریش و با روایت افکار جان، خواننده این‌بار از اطرافیان او اطلاعات بیشتری دارد.

پرتره‌ای از برایان مگی با پس‌زمینه‌ی قفسه‌ای از کتاب‌ها و یک مجسمه. | عکس از رادیو تایمز
برایان مگی |‌ عکس از: رادیو تایمز

الهه‌ی صبح‌گاهی ناگه – گلین شارپ (داستان کوتاه)

هنگامی که پتو را کنار زد و در تخت کنار او سرید، فرورفتن تشک را احساس کرد. بدن گرمش دور بدن او پیچید.

ناله کرد: «کجا بودی؟»

در حالی که مو را از روی گوشش کنار می‌زد، با صدایی چون خر خر گربه گفت: «تمام مدت پیش تو بودم.»

دستش را گرفت و نزدیک‌ترش کشید. می‌توانست ضربان نبضش را زیر انگشتانش احساس کند. او نزدیک‌تر شد و در گوشش زمزمه کرد. نفس مرطوبش گردنش را غلغلک داد و روی سینه‌اش سرازیر شد. صدای نرم و آهنگینش مثل بال شاپرک به او ضربه می‌زد. در حالی که دوباره در خواب غوطه‌ور می‌شد، افکار و تصاویر ذهنش را سرریز کردند.

زنگ ساعت، متخاصم و بی‌عاطفه، او را از خواب پراند. تخت خالی را ترک کرد و قبل از اینکه ادرار کند، کامپیوترش را روشن کرد.

گلین شارپ

ترجمه: آریا فرمانی

نقاشی رنگ روغن «خورشید صبحگاهی» اثر ادوارد هاپر، نقاش معاصر آمریکایی | زن جوانی در لباس خواب، روی تخت نشسته و زانوان خود را در آغوش گرفته و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند.
«خورشید صبحگاهی» | ادوارد هاپر

آونگ – واسع علوی (داستان کوتاه)

ستایش و سوگِ دوم‌شخص

پرنده‌ها در بیرون نمی‌خوانند و تو آن‌جا ایستاده‌ای و او روبروی تو. شاعرانگی هرچه هست از شما است؛ وگرنه آن بیرون که خبری نیست جز عده‌ای که دور هم جمع شده‌اند و مهمانی بازگشت از سفر کسی برقرار است. تو از این‌سو به آن‌سو می‌روی و برمی‌گردی در همان فضای کوچک و او با چشمانش تو را دنبال می‌کند، تکیه‌ ‌داده و دست‌هاش بر زانو. خسته‌اش نکن. حوصله‌اش را سر نبر. نه، این‌ها را بعدها در روابطت بهشان فکر خواهی کرد. اکنون فقط و فقط و فقط آن‌چه در سرت می‌گذرد عشق او است؛ و این حرف زدن بی‌امان و از این‌سو به آن‌سو رفتنت بازنمود این احساسات شدید و عمیق است.

تصویر نمایه‌ای برای داستان «آونگ» نوشته‌ی واسع علوی | پاندولی عظیم در گوشه‌ی راست تصویر که تا میانه‌ی تصویر تاب خورده است و آدمکی نقطه‌نقطه در حاشیه‌ی چپ تصویر.
طرح از واسع علوی

 

آن بیرون – الکس کیگان (داستان کوتاه)

دوش گرفتن باعث می‌شد که به باران فکر کند، جاهایی که باران نمی‌بارید، اریتره، سومالی، شکم‌های ورم کرده، دست و پاهایی مثل چوب خشک، مگس روی صورت نوزادان. دست نگه داشت.

دیگر رادیو یا تلوزیون را روشن نمی‌کرد تا از قحطی، بیماری، کشتار جمعی، تجاوز و ظلم نشنود. موسیقی پخش نمی‌کرد، چون سی‌دی‌هایش دارایی بودند. نه لباس می‌پوشید، چون برخی برهنه بودند؛ نه حرف می‌زد، چون برخی خاموش شده بودند؛ نه راه می‌رفت، چون جایی دیگر برخی زنجیر شده بودند؛ نه به خورشید نگاه می‌کرد، چون برخی کور بودند.

وقتی از غذا خوردن دست کشید (چون با افراط آشنا بود) در ابتدا خلوصی حاصل شد. سپس در خانه‌ی بدون روشنایی‌اش از نوشیدن آب دست کشید. مُرد و دیوانه‌اش پنداشتند.

فضای کوچکی در روزنامه‌ها پیدا کرد و خبری کوتاه در رادیو.

اما مرگ او ناچیزتر از آن بود که به تلوزیون راه پیدا کند.

الکس کیگان

ترجمه: آریا فرمانی

الکس کیگان | عکاس: ؟
الکس کیگان | عکاس: ؟

 

پانصد گرگ، پانصد میش – واسع علوی (داستان کوتاه)

راستی اگر قرار شد برایت بنویسم از آن‌چه گذشته است، به یادم بیاور از آن شبی هم بنویسم که در آغوش گرفته بودی مرا و نوازشم می‌کردی آرام. تمام وجودم تو را می‌خواست و سینه‌هایت را که می‌فشردی بر سینه‌هایم. بهار آمده بود و تو آمده بودی و زنده شده بود تنِ افسرده‌ی من به حضورت. نوازش‌هایت کم‌کمَک متوقف شدند و مرا به خود فشردی. طغیان کردند همه‌ی آن من‌ها که در من بودند.

 

تصویر نمایه‌ای برای داستان «پانصد گرگ، پانصد میش» نوشته‌ی واسع علوی | طرحی سبزرنگ از برگی از درخت انگور که در میانه‌اش «پانصد گرگ، پانصد میش» نوشته شده است و زمینه مشکی است و زیر برگ نام واسع علوی نوشته شده است.
طرح از واسع علوی

هواخواه – اسکار وایلد (داستان کوتاه)

هنگامی که نارسیس از دنیا رفت، برکه‌ی عیش او از جامی از آب شیرین به جامی از اشک‌ شور بدل شد و اوریادها شیون‌کنان از میان درختان بیرون آمدند تا برای برکه آواز بخوانند و تسلیش دهند.

و هنگامی که دیدند برکه از جامی از آب شیرین به جامی از اشک شور تبدیل شده است، گیسوان بافته‌ی سبزرنگشان را گشودند و گریان به برکه گفتند: «برایمان عجیب نیست این‌چنین برای نارسیس سوگواری می‌کنی؛ آن‌قدر که او زیبا بود.»

برکه گفت: «نارسیس زیبا بود؟»

اوریادها پاسخ دادند:‌ «چه‌کسی بهتر از تو این را می‌داند؟ او بی‌تفاوت از کنار ما می‌گذشت، اما تو را مشتاقانه جستجو می‌کرد و در کناره‌ات دراز می‌کشید و به درون تو نگاه می‌کرد و در آینه‌ی آبِ تو انعکاس زیبایی خودش را می‌دید.»

و برکه جواب داد:‌ «اما من عاشق نارسیس بودم، چرا که وقتی در کناره‌ام دراز می‌کشید و به درون من نگاه می‌کرد، در آینه‌ی چشمانش هرلحظه انعکاس زیبایی خودم را می‌دیدم.»

اسکار وایلد

ترجمه: واسع علوی

کاریکاتوری از اسکار وایلد در قامت نارسیس | طراح: جیمز ادوارد کِلی | وایلد کنار برکه‌ای دراز کشیده است و گل نرگسی که نماد نارسیس است در دست دارد و به تصویر خود در آب نگاه می‌کند. در حاشیه‌ی سمت چپ عکس داستان نارسیس نوشته شده است و در پس زمینه و در زیر عکس هجویاتی خطاب به وایلد.
کاریکاتوری از اسکار وایلد در قامت نارسیس | طراح: جیمز ادوارد کِلی

گربه‌ی بردبار – لورا ای. ریچاردز (داستان کوتاه)

اولین بار که گربه‌ی ماده‌ی خالدار لانه‌ی پرنده را دید، خالی بود و مدت کوتاهی از ساخته شدنش می‌گذشت. گربه با خود گفت: «صبر می‌کنم!» چرا که او گربه‌ای بردبار و تابستان نزدیک بود. پس از یک هفته انتظار، دومرتبه بالای درخت رفت و نگاهی به درون لانه انداخت. دو تخم زیبای آبی‌رنگ، با سطحی صاف و درخشان در لانه بودند.

گربه‌ی خالدار گفت: «تخم پرنده خوشمزه است، اما جوجه‌پرنده‌ها بهترند. صبر می‌کنم.» پس صبر کرد و در این فاصله موش‌ خانگی و صحرایی شکار می‌کرد و خود را می‌شست و می‌خوابید و همه‌ی کارهایی را که گربه‌ای خالدار برای گذراندن وقت باید بکند، انجام می‌داد.

تصویر پرتره از لورا ای. ریچاردز | عکاس: ؟
لورا ای. ریچاردز | عکاس: ؟

درباره‌ی داستان: «تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران» (جی. دی. سلینجر)

«تیر سقف را به بالاها ببرید، نجاران. داماد چون آرس می‌آید، بس بلندتر از بلندقدان.»

با عشق، اروینگ سافو، طرف قرارداد سابق استودیوی الیسیوم (مسئولیت محدود)

(جی. دی. سلینجر، تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران)

جی. دی. سلینجر از زبان بادی گلس – برادر بزرگ‌تر سیمور – در داستان بلند «تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران» روز عروسی سیمور گلس را روایت می‌کند. روزی که سیمور ناپدید شده است و بادی در کنار چند نفر دیگر از مهمانان به دنبال او است.

در مطالعه‌ی آثار ادبی، یکی از شیوه‌ها برای نگاه به محتوای اثر نگاه ارتباطی است. در این نگاه اثر ادبی به‌مثابه بخشی از کنشی ارتباطی دیده می‌شود که توسط نویسنده آغاز شده است. نقش خواننده تکمیل این کنش ارتباطی است و برای این‌کار باید تصویری از نویسنده در ذهن خواننده شکل بگیرد.

در خواندن آثار سلینجر به این شیوه، یکی از زوایای شخصیتی سلینجر که می‌تواند به درک بهتر اثر کمک کند علاقه‌ی او به ذن به‌عنوان شاخه‌ای از جهان‌بینی بودایی است. ذن بر خلاف شکل چینی خود چَن نگاهی عملی‌تر به زندگی دارد و خالی‌تر از تاملات فلسفی درباره‌ی جهان است. ذن در حقیقت نوعی راهنمای عملی زندگی است و از مهم‌ترین تلاش‌های آن گذر از منطق روزمره و رسیدن به بُعدی دیگر است. این بُعد البته با استفاده از زبان – به‌عنوان نمودی از منطق روزمره – قابل توصیف نیست. بااین‌حال، شیوه‌های پیشنهادی ذن می‌تواند به رسیدن به آن بُعد و حد غایی آگاهی که ساتوری نامیده می‌شود، کمک کند.

جلد ترجمه‌ی فارسی «تیرهای سقف را بالا بگذارید،‌ نجاران» و «سیمور: پیشگفتار» |‌ نویسنده: جی. دی. سلینجر؛ مترجم: امید نیک‌فرجام
خرید «تیرهای سقف را بالا بگذارید،‌ نجاران» و «سیمور: پیشگفتار»

انتخاب – ویلند هیلتون یانگ (داستان کوتاه)

ویلیامز پیش از سفر به آینده دوربین و دستگاه ضبط صوت خریده و تندنویسی آموخته بود. آن شب پس از آماده کردن همه‌چیز، قهوه درست کردیم و مشروب بِرَندی و چند جام برای زمان بازگشت او چیدیم.

گفتم: «خدانگهدار. زیاد نمون.»

پاسخ داد: ‌«نمی‌مونم.»

با دقت تماشایش می‌کردم و او تنها کمتر از یک لحظه ناپدید و باز ظاهر شد. به‌نظر می‌رسید بی‌هیچ خطایی به همان ثانیه‌ی رفتنش بازگشته است. ظاهرش یک روز هم پیرتر نبود. فکر می‌کردیم چند سال آن‌جا بماند.

تصویر پرتره از وِیلَند هیلتون یانگ | عکاس: والتر بِرد
ویلند هیلتون یانگ |‌ عکاس: والتر بِرد

درباره‌ی داستان: «سقوطِ طولانی» (جیسون رینولدز)

شعر-رمانِ «سقوطِ طولانی»‌ داستان نوجوانی سیاه‌پوست است که برادرش کشته شده و او خود را مقید به رعایت سه قانونِ نانوشته‌ی محله‌ی زندگیش می‌داند:

۱. گریه نکن؛

۲. خبرچینی نکن؛

۳. انتقام بگیر.

تصویری از جیسون رینولدز؛ عکاس: روبرتو ریچوتی | تصویر سمت راست: طرح جلد کتاب «سقوطِ طولانی» با تصویری محو از نوجوانی سیاهپوست در پس زمینه‌ و شبیه به انعکاسی در تصویری از صفحه‌کلید آسانسور در پیش‌زمینه
سمت راست: جیسون رینولدز | عکاس: روبرتو ریچوتی

روزی بی‌نقص برای کانگوروها – هاروکی موراکامی (داستان کوتاه)

چهار کانگورو در قفس بودند؛ یک نر، دو ماده و یک بچه‌کانگوروی تازه‌ به ‌دنیا ‌آمده.

دوست‌دخترم و من مقابل قفس ایستاده بودیم. این باغ‌وحش به‌خودی‌خود هم چندان محبوب نبود، چه برسد به آن‌که صبح دوشنبه باشد. تعداد حیوانات از بازدید‌کننده‌ها بیشتر بود. اغراق نمی‌کنم. قسم می‌خورم.

تنها دلیلی که آن‌جا بودیم دیدن بچه‌کانگورو بود. یعنی اصلا رفتن ما به باغ وحش چه دلیل دیگری می‌توانست داشته باشد؟

عکسی از هاروکی موراکامی که بر مبلی قرمز رنگ نشسته است، شالی آبی‌رنگ، تی‌شرت نیم‌آستینی به رنگ سفید و شلوار جین به تن دارد. | عکاس: اَلی اسمیت
هاروکی موراکامی | عکاس: اَلی اسمیت

درباره‌ی داستان:‌ «کُنار میوه ندارد» (گلناز فخاری)

به این فکر می‌کنم که ادبیات شبیه‌ترین قالب هنری به زندگی است. از سوی دیگر، تجربه‌ی زندگی در عین تفاوت در جزئیات میان همه‌ی انسان‌ها مشترک است. پس چرا همگی نمی‌توانیم با نگاه به تجربه‌ی زندگی خود و دیگرانی که با آن‌ها ارتباطات کمتر و بیشتری داریم آثاری ادبی خلق کنیم؟ به‌نظرم می‌رسد که مشکل در همین کلمه‌ی خلق و دلالت‌هایی است که در ذهن ما دارد. خلق بایستی چیزی شگفت باشد و نه، به‌عنوان مثال، خاطرات روزانه‌ی ما. گلناز فخاری در مقدمه‌ی مجموعه داستان کوتاهِ خود «کنار میوه ندارد» از قول دوستی خطاب به خودش چنین نوشته است: «قرار نیست یک اثر ماندگار ادبی خلق کنی. حتی اگه یک نفر با خوندن داستان‌های تو دلش آروم بگیره، دلش خوش بشه، به نتیجه‌ای که باید رسیدی.» و چنین جمله‌ای است که می‌تواند بزرگ‌ترین مانع – انتظار آفرینشی در حدواندازه‌های مورداحترام‌ترین آثار ادبی دنیا، فارغ از آن‌که انتخاب و ترجیح اجتماعی این آثار در طول تاریخ دائما تغییر می‌کنند – را از سر راه نوشتن هریک از ما بردارد. در چنین حالتی است که امکان آفرینش آثاری ماندگار نیز فراهم می‌شود؛ که مجموعه‌ی «کنار میوه ندارد» با کمی نیاز به ویرایش می‌تواند یکی از آن‌ها باشد.

جلد مجموعه‌داستان «کُنار میوه ندارد» گلناز فخاری؛ طرحی سایه‌وار از دختری با موهایی بلند در کنار گلی که بلندقدتر از دختر به تصویر کشیده شده است.
خرید «کُنار میوه ندارد» از ایران‌کتاب