جستار کوتاهی که دیروز قصد داشتم دربارهی «نامحتمل بودنِ امرِ نامتناهی» برای شما آماده سازم، اکنون هرگز نوشته نخواهد شد. دیشب ذهنم انباشته از افکاری متعالی دربارهی این موضوع و در واقع دربارهی همهی موضوعات بود. هرگز ذهنم چنین بارور نبوده بود. نوشتن دههزار کلمه دربارهی هر مضمونی، از پونزِ قلعی گرفته تا گوجهفرنگی برایم آسان بود. اما این مربوط به دیشب است. امروز صبح تنها یک کلمه در مغز دارم و نمیتوانم از آن رها شوم. و آن کلمه «شیرانقرک» است.
شاید فکر کنید قرض گرفتن کبریت در خیابان کار سادهای است. اما هرکس یکبار امتحانش کرده باشد، به شما اطمینان خواهد داد که اینطور نیست و حاضر خواهد بود در تایید تجربهی چند شب پیش من سوگند یاد کند.
در تقاطع خیابان با سیگاری در دست ایستاده بودم و آتش میخواستم. کبریت نداشتم. صبر کردم تا مردی با ظاهری آراسته و معمولی رد شد. گفتم: «عذر میخوام قربان، لطف میکنید کبریتی به من قرض بدید؟»
مرد گفت: «کبریت؟ بله، حتما.» سپس دکمههای اورکت خود را باز کرد و دستش را در جیب جلیقهاش برد. ادامه داد: «میدونم کبریت دارم. و تقریبا یقین دارم توی جیب پایینیه – یا البته، یه لحظه صبر کنین، فکر کنم شاید توی جیب بالایی باشه – صبر کنین این بستهها رو بذارم زمین.»
جان خبرنگاری است که تمام زندگیش را در ماجراجویی و قرار دادن خود در قلب هیاهوی انسانی گذرانده و بیش از درون، بیرون از خود زیسته است. این آغاز آشنایی ما با شخصیت محوری رمان «مواجهه با مرگ» از برایان مگی است. در ادامه جان با بیماری کشندهای درگیر میشود که تقریبا تا انتهای رمان، خود از آن بیخبر است.
وضعیت آیرونیک روایت این است که خواننده همزمان با اطرافیان جان از بیماری او آگاه است و گفتوگوها و اتفاقات را با این دیدِ آگاهتر از شخصیت اصلی دنبال میکند. و البته این وضعیت در اواخر رمان بهاینشکل تغییر میکند که با آگاه شدن جان از بیماریش و با روایت افکار جان، خواننده اینبار از اطرافیان او اطلاعات بیشتری دارد.
هنگامی که پتو را کنار زد و در تخت کنار او سرید، فرورفتن تشک را احساس کرد. بدن گرمش دور بدن او پیچید.
ناله کرد: «کجا بودی؟»
در حالی که مو را از روی گوشش کنار میزد، با صدایی چون خر خر گربه گفت: «تمام مدت پیش تو بودم.»
دستش را گرفت و نزدیکترش کشید. میتوانست ضربان نبضش را زیر انگشتانش احساس کند. او نزدیکتر شد و در گوشش زمزمه کرد. نفس مرطوبش گردنش را غلغلک داد و روی سینهاش سرازیر شد. صدای نرم و آهنگینش مثل بال شاپرک به او ضربه میزد. در حالی که دوباره در خواب غوطهور میشد، افکار و تصاویر ذهنش را سرریز کردند.
زنگ ساعت، متخاصم و بیعاطفه، او را از خواب پراند. تخت خالی را ترک کرد و قبل از اینکه ادرار کند، کامپیوترش را روشن کرد.
پرندهها در بیرون نمیخوانند و تو آنجا ایستادهای و او روبروی تو. شاعرانگی هرچه هست از شما است؛ وگرنه آن بیرون که خبری نیست جز عدهای که دور هم جمع شدهاند و مهمانی بازگشت از سفر کسی برقرار است. تو از اینسو به آنسو میروی و برمیگردی در همان فضای کوچک و او با چشمانش تو را دنبال میکند، تکیه داده و دستهاش بر زانو. خستهاش نکن. حوصلهاش را سر نبر. نه، اینها را بعدها در روابطت بهشان فکر خواهی کرد. اکنون فقط و فقط و فقط آنچه در سرت میگذرد عشق او است؛ و این حرف زدن بیامان و از اینسو به آنسو رفتنت بازنمود این احساسات شدید و عمیق است.
دوش گرفتن باعث میشد که به باران فکر کند، جاهایی که باران نمیبارید، اریتره، سومالی، شکمهای ورم کرده، دست و پاهایی مثل چوب خشک، مگس روی صورت نوزادان. دست نگه داشت.
دیگر رادیو یا تلوزیون را روشن نمیکرد تا از قحطی، بیماری، کشتار جمعی، تجاوز و ظلم نشنود. موسیقی پخش نمیکرد، چون سیدیهایش دارایی بودند. نه لباس میپوشید، چون برخی برهنه بودند؛ نه حرف میزد، چون برخی خاموش شده بودند؛ نه راه میرفت، چون جایی دیگر برخی زنجیر شده بودند؛ نه به خورشید نگاه میکرد، چون برخی کور بودند.
وقتی از غذا خوردن دست کشید (چون با افراط آشنا بود) در ابتدا خلوصی حاصل شد. سپس در خانهی بدون روشناییاش از نوشیدن آب دست کشید. مُرد و دیوانهاش پنداشتند.
فضای کوچکی در روزنامهها پیدا کرد و خبری کوتاه در رادیو.
اما مرگ او ناچیزتر از آن بود که به تلوزیون راه پیدا کند.
راستی اگر قرار شد برایت بنویسم از آنچه گذشته است، به یادم بیاور از آن شبی هم بنویسم که در آغوش گرفته بودی مرا و نوازشم میکردی آرام. تمام وجودم تو را میخواست و سینههایت را که میفشردی بر سینههایم. بهار آمده بود و تو آمده بودی و زنده شده بود تنِ افسردهی من به حضورت. نوازشهایت کمکمَک متوقف شدند و مرا به خود فشردی. طغیان کردند همهی آن منها که در من بودند.