شعر

خطی نیست

در دستانم

خطی نیست

نه خطی که طول عمرم را نشان دهد

نه خطی که آینده‌ام را بگوید

و نه خطی که مرا به کسی برساند

من

تمام خطوطِ دنیا را

در چشمانم پنهان کرده‌ام

تا از نگاه متعجبِ کف‌بین‌ها

دلم خنک شود.

 

(روجا چمنکار)

تصویری از روجا چمنکار |‌ عکاس: ؟
روجا چمنکار |‌ عکاس: ؟

غزلواره‌ی ۲۳

چنان بازیگری به‌نقص بر صحنه

که هراسش او را از نقشش بازمی‌دارد

یا لبالبی از خشم

که پرتوانیش قلبش را به ضعف می‌برد؛

بی‌اعتمادِ به‌خود، از یاد می‌برم

کمالِ آدابِ عشقی درخور را

و گویی در توانِ عشقِ خود می‌پژمرم

خمیده زیر بارِ کشاکشِ این خواستن.

بگذار نوشته‌هایم شیوایی[ِ ظهورِ عاشقانه‌ام] باشند

و پیشگویانِ خموشِ سینه‌ی در سخنم؛

تا به نیاز بنشینند عشق را و خواهش کنند پاسخ را،

بیش از زبانم که بس به‌تکرارتر سخن گفته است.

بادا که فراگیری خواندن آن‌چه عشقِ خاموش قلم زده است.

که در مُلک برینِ خِردِ عشق، شنیدن به چشمان است.

 

(ویلیام شکسپیر)

مترجم: واسع علوی

پرتره از ویلیام شکسپیر (مشهور به پرتره‌ی چاندوس) | نقاش: جان تیلور
پرتره از ویلیام شکسپیر (مشهور به پرتره‌ی چاندوس) | نقاش: جان تیلور

چرا دیشب رویای توی را دیدم؟

چرا دیشب رؤیای تو را دیدم؟

حالا صبح با نور خاکستری، مو[ی شب را] پس می‌زند

خاطرات کار خود را می‌کنند، مثل سیلی به صورت؛

با تکیه بر آرنج به مه رنگ‌پریده‌ی

آن‌سوی پنجره خیره می‌شوم.

 

چیزهای بسیاری که فراموش‌شده می‌پنداشتم

با دردی غریب‌تر به ذهنم بازمی‌گردند:

– مثل نامه‌هایی که خطاب به کسی از راه می‌رسند

که سال‌های سال است خانه را ترک کرده.

 

(فیلیپ لارکین)

مترجم: آریا فرمانی

 

تابلوی «پنجره‌های شب» اثر ادوارد هاپر | پنچره‌ای در کنج خانه‌ای در شب که سه قاب شیشه دارد و از قاب چپ پرده‌ای توری به‌رنگ آبی کم‌رنگ دیده می‌شود. در پنجره‌ی میانی زنی از پشت که لباس خواب به تن دارد و خم شده است و بخشی از فضای اتاق و لوازم از جمله رادیاتوری از قاب‌های پنجره دیده می‌شوند. رنگ نارنجی در این فضا تا حدودی غالب است.
«پنجره‌های شب» | ادوارد هاپر
تصویری از فیلیپ لارکین | عینک به‌ چشم دارد و با چهره‌ای جدی به آینه نگاه می‌کند، در فضایی که احتمالا بخشی از اتاق یا دفتر کار او است.
فیلیپ لارکین | منبع: Topfoto

عید پاک، ۱۹۱۶

دیده‌ام‌شان، در ساعات پایانی روز

با چهره‌هایی بانشاط

[برخاسته] از پشت پیشخوان یا میزی، در میانِ

خانه‌های خاکستری قرن هجدهمی.

[از کنارشان] با تکانِ سر

یا کلمات مودبانه‌ی بی‌معنا گذشته‌ام،

یا کمی ایستاده‌ام و

کلمات مودبانه‌ی بی‌معنا گفته‌ام،

و پیش از جدا شدن

به حکایتی مضحک یا استهزاآمیز اندیشیده‌ام

که همراهی را

دور آتش در کلوپ سرگرم کنم،

بی‌تردیدی در آن‌که آن‌ها و من

در سرزمین جامه‌های چهل‌تکه زندگی می‌کنیم:

همه‌‌اش دگرگون گشته‌ست، به‌تمامی دگرگون:

زیبایی مهیبی متولد شده است.

عکسی از ویلیام باتلر ییتس | عکاس: ؟
ویلیام باتلر ییتس | عکاس: ؟

گل بر گستره‌ی ماه

اعتباری‌ست برای تن آب،

شست‌وشو دادن گیسوهایش.

خنده‌اش – معجزه در معجزه‌اش –

انفجار همه گل‌هاست سوی گل‌هایش.

او که منصورِ زنان در همه‌جاست،

چهره‌اش، نعره‌ی زیبای اناالحق‌هاست.

مقطع قلب پرنده‌ست صمیمیت او.

خواب را می‌ماند،

اما،

در کنار من خاکستر خوابش،

خفته‌ست.

گل که بر گستره‌ی ماه قدم بردارد، اوست.

و خداحافظی‌اش،

آن‌چنان چلچله‌سانست که من می‌خواهم،

دائما باز بگوید که: خداحافظ، اما نرود.

و سخن گفتن او،

مثل اسطوره‌ی یک جنگل شیشه‌ست، که بر سطحش،

بلبل از حیرت، دیوانه شده، لال‌شده‌ست.

 

(رضا براهنی)

عکسی از رضا براهنی، عکاس: ؟
رضا براهنی | عکاس: ؟

به مهربانی یک ریشه

بندهایت را بگشا

ای خونِ عشق در رگت جاری.

و به روز بیندیش

ای مانده در شبی جاودانی.

 

در بی‌نهایت

یک چادر

برای میش‌های تو برپاست

و یک سگ

پاسدارِ توست

و یک دست

به مهربانیِ یک ریشه

صبورانه

تو را منتظر است.

 

(مینا اسدی)

تصویری از مینا اسدی | عکاس: ؟
مینا اسدی | عکاس: ؟

 

شاید

در خواب
منتظرم بودی — شاید —
و من نمی‌دانستم کجا
و بلد نبودم رد قدم‌هایم را برگردم
به همان‌جا که گفته بودم فعلا خداحافظ.
فعلا اگر همیشه می‌شد
اگر فکر می‌کردی تو را یادم رفته
و بدتر
اگر اصلا برایت مهم نبود و
چیز زیادی یادت نبود و
فرقی نمی‌کرد و
من باید خیس می‌شدم زیر باران، تنها…
اما
خواب بودم
و نه منتظرم بودی
نه من تو را باز گم کرده بودم
و نه رد قدم‌هایم هیچ‌جای این دنیا مانده‌اند که برگردم.

 

(واسع علوی)

خویش‌پرتره از واسع علوی
واسع علوی | عکاس: و.ع