زندگی مملو از شگفتی و رنج است. جهان نه ناقص، که آشفتگی بینقصی است که نمیتوان سر و ته آن را تشخیص داد. و شناور بودن در این آشفتگی، دستوپا نزدن و تلاش نکردن برای شنا بر خلاف جریان زندگی از دشوارترین کارهایی است که میتوان انجام داد. و فضیلتی هم در این تلاش نکردن نیست؛ شاید همانطور که بهاحتمال فضیلتی هم در تلاش بیشازاندازه نباشد. گاهی باید به جهان اطمینان کرد و اگر درد مطلقا غیرقابلتحمل نیست، اجازه داد که زمان و جهان ما را پیش ببرند.
نوروز ۱۴۰۳، برایم نوروز پرفرازونشیبی بود. جادهی آتشگاه با آریا و زمانی که با خانواده سپری شد بهترین زمانهای این روزها بودند و در اثر دغدغهها، ناامیدیها، بهنتیجه نرسیدنها و اضطرابهای شخصی هم لحظات سختی را گذراندم. اما، جهان معمّاست و در همهی زندگی تا بهاینجا آنقدر خوششانس بودهام که رنج زندگی هرگز آنقدر نبوده که تلاشِ سیزیفوار برای گشودن این معمّا از سویی و پیشرفتن در عینِ ندانستن (آنچه جان کیتس «توانایی منفی» مینامد) برایم شگفتی و خواستنی بودنش را از دست بدهد.
جستار کوتاهی که دیروز قصد داشتم دربارهی «نامحتمل بودنِ امرِ نامتناهی» برای شما آماده سازم، اکنون هرگز نوشته نخواهد شد. دیشب ذهنم انباشته از افکاری متعالی دربارهی این موضوع و در واقع دربارهی همهی موضوعات بود. هرگز ذهنم چنین بارور نبوده بود. نوشتن دههزار کلمه دربارهی هر مضمونی، از پونزِ قلعی گرفته تا گوجهفرنگی برایم آسان بود. اما این مربوط به دیشب است. امروز صبح تنها یک کلمه در مغز دارم و نمیتوانم از آن رها شوم. و آن کلمه «شیرانقرک» است.
در ارتباطهای روزمره بیشترین ابزاری که برای ارتباط به کار میبریم کلماتند. اما کلمات همان اندازه که کمککنندهاند، ابهامزا هستند. احتمال آنکه بتوانیم در توصیف احساس یا فکری کلمهای را پیدا کنیم یا جملهای را با چنان کلمات دقیقی استفاده کنیم که همان چیزی باشد که میخواستهایم بگوییم، بسیار کم است. و حتی اگر چنین جملهای را در ذهن خود بسازیم، بهدلیل آنکه کلمات در ذهن افراد مختلف معانیِ – حتی اندکی – متفاوت دارند، نمیتوانیم سخن دیگران را آنطور که خودشان میخواستهاند بشنویم.
شاید فکر کنید قرض گرفتن کبریت در خیابان کار سادهای است. اما هرکس یکبار امتحانش کرده باشد، به شما اطمینان خواهد داد که اینطور نیست و حاضر خواهد بود در تایید تجربهی چند شب پیش من سوگند یاد کند.
در تقاطع خیابان با سیگاری در دست ایستاده بودم و آتش میخواستم. کبریت نداشتم. صبر کردم تا مردی با ظاهری آراسته و معمولی رد شد. گفتم: «عذر میخوام قربان، لطف میکنید کبریتی به من قرض بدید؟»
مرد گفت: «کبریت؟ بله، حتما.» سپس دکمههای اورکت خود را باز کرد و دستش را در جیب جلیقهاش برد. ادامه داد: «میدونم کبریت دارم. و تقریبا یقین دارم توی جیب پایینیه – یا البته، یه لحظه صبر کنین، فکر کنم شاید توی جیب بالایی باشه – صبر کنین این بستهها رو بذارم زمین.»
جان خبرنگاری است که تمام زندگیش را در ماجراجویی و قرار دادن خود در قلب هیاهوی انسانی گذرانده و بیش از درون، بیرون از خود زیسته است. این آغاز آشنایی ما با شخصیت محوری رمان «مواجهه با مرگ» از برایان مگی است. در ادامه جان با بیماری کشندهای درگیر میشود که تقریبا تا انتهای رمان، خود از آن بیخبر است.
وضعیت آیرونیک روایت این است که خواننده همزمان با اطرافیان جان از بیماری او آگاه است و گفتوگوها و اتفاقات را با این دیدِ آگاهتر از شخصیت اصلی دنبال میکند. و البته این وضعیت در اواخر رمان بهاینشکل تغییر میکند که با آگاه شدن جان از بیماریش و با روایت افکار جان، خواننده اینبار از اطرافیان او اطلاعات بیشتری دارد.