قرض گرفتن کبریت – استیون لیکاک (داستان کوتاه)

شاید فکر کنید قرض گرفتن کبریت در خیابان کار ساده‌ای است. اما هرکس یک‌بار امتحانش کرده باشد، به شما اطمینان خواهد داد که این‌طور نیست و حاضر خواهد بود در تایید تجربه‌ی چند شب پیش من سوگند یاد کند.

در تقاطع خیابان با سیگاری در دست ایستاده بودم و آتش می‌خواستم. کبریت نداشتم. صبر کردم تا مردی با ظاهری آراسته و معمولی رد شد. گفتم: «عذر می‌خوام قربان، لطف می‌کنید کبریتی به من قرض بدید؟»

مرد گفت: «کبریت؟ بله، حتما.» سپس دکمه‌های اورکت خود را باز کرد و دستش را در جیب جلیقه‌اش برد. ادامه داد: «می‌دونم کبریت دارم. و تقریبا یقین دارم توی جیب پایینیه – یا البته، یه لحظه صبر کنین، فکر کنم شاید توی جیب بالایی باشه – صبر کنین این بسته‌ها رو بذارم زمین.»

گفتم: «زحمت نکشید. واقعا اهمیتی نداره.»

پرتره از استیون لیکاک | عکاس: یوسف کارش
استیون لیکاک | عکاس: یوسف کارش

«زحمتی نیست. الان پیداش می‌کنم. می‌دونم باید توی یکی از این جیب‌ها باشه.» همین‌طور که صحبت می‌کرد انگشتانش در عمق جیب‌هایش می‌گشتند. «آخه می‌دونید، این جلیقه‌ای نیست که معمولا…»

دیدم که مرد کم‌کم دارد از این مسئله آشفته می‌شود. معترض گفتم: «خیله‌خب، پس مهم نیست. اگر این جلیقه‌ای نیست که معمولا – واقعا مهم نیست.»

مرد گفت: «یه‌لحظه صبر کنید، صبر کنید. یه‌جایی همین‌جاها یه کبریت لعنتی دارم. فکر کنم کنار ساعتم باشه. نه، این‌جا هم نیست. صبر کنید توی کتم رو بگردم. اگر اون خیاط گیج به عقلش می‌رسید که جیبی درست کنه که آدم بتونه کبریتش رو پیدا کنه!»

اکنون حسابی برآشفته بود. عصای پیاده‌رویش را به زمین انداخته بود و در حالی که دندان‌هایش را به‌هم می‌فشرد دستانش را در اعماق جیب‌هایش فرو می‌برد. با صدایی از کوره‌دررفته گفت: «تقصیر پسر کوچیک لعنتیمه. به‌خاطر فضولیش توی جیبامه. خدای من! شاید رسیدم خونه گرمش نکنم. ببینید، شرط می‌بندم توی جیب پشتی شلوارمه. فقط یه‌ثانیه دُم اورکتم رو بالا نگه دارید تا من…»

دوباره اعتراض کردم: «نه. نه. لطفا این‌قدر خودتون رو به زحمت نندازید، واقعا اهمیتی نداره. مطمئنم لازم نیست اورکتتون رو دربیارید، و اوه، لطفا نامه‌ها و چیزاتونو اون‌طور نندازید توی برف و جیب‌هاتونو از ریشه پاره نکنین! لطفا، لطفا، اورکتتون رو لگدکوب نکنین و بسته‌هاتونو زیر پا له نکنین. ناراحت می‌شم که با اون ناله‌ی عجیب به پسر کوچکتون ناسزا می‌گین. نکنین – لطفا لباساتون رو اون‌طور وحشیانه پاره نکنین.»

ناگهان مرد صدایی از گلو از روی شعف در آورد و دستش را از درون آستر کتش بیرون کشید. فریاد زد:‌ «پیداش کردم. بفرمایید!» سپس کبریت را زیر نور نشانم داد.

خلال دندان بود.

با تسلیم به احساسی آنی، او را زیر چرخ‌های تراموا انداختم و فرار کردم.

استیون لیکاک

ترجمه: واسع علوی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *