هنگامی که پتو را کنار زد و در تخت کنار او سرید، فرورفتن تشک را احساس کرد. بدن گرمش دور بدن او پیچید.
ناله کرد: «کجا بودی؟»
در حالی که مو را از روی گوشش کنار میزد، با صدایی چون خر خر گربه گفت: «تمام مدت پیش تو بودم.»
دستش را گرفت و نزدیکترش کشید. میتوانست ضربان نبضش را زیر انگشتانش احساس کند. او نزدیکتر شد و در گوشش زمزمه کرد. نفس مرطوبش گردنش را غلغلک داد و روی سینهاش سرازیر شد. صدای نرم و آهنگینش مثل بال شاپرک به او ضربه میزد. در حالی که دوباره در خواب غوطهور میشد، افکار و تصاویر ذهنش را سرریز کردند.
زنگ ساعت، متخاصم و بیعاطفه، او را از خواب پراند. تخت خالی را ترک کرد و قبل از اینکه ادرار کند، کامپیوترش را روشن کرد.