نفرینِ آدم
کنار هم، در انتهای تابستانی، نشسته بودیم
آن زنِ زیبای نرمخو دوست نزدیکت
و تو، و من، و از شعر سخن میگفتیم
گفتم: «یک خط شاید ساعتها برایمان زمان بَرَد؛
اما اگر بهنظر خلق یک لحظه نیاید
قلم زدن و زدودنمان بیحاصل بوده است.
بِه آنکه استخوان فرسود
و کف آشپزخانه را سایید، یا سنگ شکست
مانند بیچارهای پیر، در هر آب و هوا؛
چه به کلام آوردنِ الحان دلنشین در کنار هم
تقلایی است سختتر از همهی اینها و
دیده شدن چونان بیکارهای در نگاهِ جمعِ پُرغوغای
بانکداران، مدیران مدرسه، و کشیشان
آنها که دنیا شهدا[یش] مینامد.»