گرگ‌ومیش

نشسته است
و به آفتاب گوش می‌دهد
چه می‌شنود؟ چه می‌گوید؟
میان گفت‌وگویشان چای دم کرده‌ام
و هزاربار از خود پرسیده‌ام
او از آفتاب
یا آفتاب از او
الهام می‌گیرد.

طرح ساده‌ای از آفتاب که بر فردی می‌تابد با شعله‌ای در سینه
طرح: واسع علوی

و او
نوروزِ چون منی است
که خاکستری‌ترینِ سایه‌های جهان را
در دل دارم
و چاره‌ای ندارم جز آن
که به نوازش انگشتانِ ناکوکم
دوستت دارم را
بر تنِ آفتابی‌اش نقاشی کنم.

 

گرگ‌ومیش ما
در سایه‌های من
و آفتاب او است
وقتی که لب‌هایش
هر واژه را
گلویش
هر نغمه‌ را
و دستانش
ذره‌ذره‌ی تن را
سیراب می‌کنند.

 

او
که بر ردّ شورِ شعله‌های چشمانش
در سایه‌های اندامم
رج‌به‌رج
شکوفه‌های نارنج می‌شکفند.

 

(واسع علوی)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *