کنار هم، در انتهای تابستانی، نشسته بودیم
آن زنِ زیبای نرمخو دوست نزدیکت
و تو، و من، و از شعر سخن میگفتیم
گفتم: «یک خط شاید ساعتها برایمان زمان بَرَد؛
اما اگر بهنظر خلق یک لحظه نیاید
قلم زدن و زدودنمان بیحاصل بوده است.
بِه آنکه استخوان فرسود
و کف آشپزخانه را سایید، یا سنگ شکست
مانند بیچارهای پیر، در هر آب و هوا؛
چه به کلام آوردنِ الحان دلنشین در کنار هم
تقلایی است سختتر از همهی اینها و
دیده شدن چونان بیکارهای در نگاهِ جمعِ پُرغوغای
بانکداران، مدیران مدرسه، و کشیشان
آنها که دنیا شهدا[یش] مینامد.»
و در اینجا
آن زنِ زیبای نرمخو که برایش
بیشمارانند آنان که قلبهاشان میلرزد
از شنیدن شیرینی صدایش
پاسخ داد: «زن زاده شدن، یعنی دانستنِ آنکه
باید جان فرسود برای زیبا بودن.
هرچند این در مدارس تدریس نمیشود.»
گفتم: «قطعی است که هیچ ظرافتی
از هبوط آدم بهبعد نیست مگر نیاز به جان فرسودن داشته باشد.
عاشقانی بودهاند که فکر میکردند عشق بایستی
آنچنان درهمتنیده با آدابِ عالی باشد
که افسوسکشان و با نگاههایی آموخته،
از کتابهای زیبای پیشینیان نقل میکردند [به معشوقشان].»
با نام عشق، در سکوت فرو رفته، نشستیم؛
آخرین اخگرانِ نور روز را دیدیم که محو شدند،
و در سبز-آبیِ ناپایدارِ آسمان
ماهی [بود]، خسته چونان که گویی صدفی
آبسودهی آبهای زمان در جزر و مدشان حول ستارگان
و فروریزان در روزها و سالها.
به گوشهای هیچکس جز تو نمیاندیشیدم:
که تو زیبا بودی، و من جان فرسوده بودم
که عشق بورزم به تو بهرسمِ عالیِ قدیمِ عشقورزی؛
که همهچیز بهنظر شادانه میرسید، و بااینحال ما
در قلبهامان به خستگیِ آن ماهِ میانخالی گشته بودیم.
(ویلیام باتلر یِیتس)
ترجمه: واسع علوی