در ارتباطهای روزمره بیشترین ابزاری که برای ارتباط به کار میبریم کلماتند. اما کلمات همان اندازه که کمککنندهاند، ابهامزا هستند. احتمال آنکه بتوانیم در توصیف احساس یا فکری کلمهای را پیدا کنیم یا جملهای را با چنان کلمات دقیقی استفاده کنیم که همان چیزی باشد که میخواستهایم بگوییم، بسیار کم است. و حتی اگر چنین جملهای را در ذهن خود بسازیم، بهدلیل آنکه کلمات در ذهن افراد مختلف معانیِ – حتی اندکی – متفاوت دارند، نمیتوانیم سخن دیگران را آنطور که خودشان میخواستهاند بشنویم.
این وضعیت منجر به گرفتار شدن ما در مارپیچ کلمات میشود. یک نمونه، هنگامی است که برای توصیف احساسی از کلمهای استفاده کردهایم که دقیق نبوده است، یا در ذهن ما دقیق بوده است و در ذهن مخاطب ما معنایی کمی متفاوت داشته و ما میخواهیم با تعصب و تاکید تا پایان بحث از همان کلمه برای توصیف احساسمان استفاده کنیم. این وضعیت هنگامی تراژیکتر میشود که خود نیز بدانیم کلمهمان دقیقا همان چیزی نیست که میخواهیم بگوییم، اما بهدلیل استفادهی اولیه، حاضر نباشیم دقیق نبودن آن را بپذیریم و سپس یا عوضش کنیم یا بگوییم نمیتوانیم درست توصیفش کنیم. و بهاینشکل سوءتفاهمی کاملا غیرضروری را بهدلیل تعصب بر کلمات که در ذاتشان ناقصند، عمیقتر و عمیقتر میکنیم.
کلمات در ذاتشان ناقصند. دلیل این مسئله این است که کلمات بهصورت قراردادی و برای اشاره بهچیزی دیگر تعیین میشوند. اگر به آنچه امروز درخت میگوییم، صندلی میگفتیم و برعکس، همان اندازه که امروز برایمان قراردادی بودن زبان نیمهخودآگاه است، نیمهخودآگاه و بهطور معمول از سطح اول هوشیاریمان پنهان میبود. بهجز قراردادی بودن، همانطور که نوشتم کلمات برای اشاره به چیزی دیگر تعیین میشوند، بنابراین هرگز خود آن چیز نیستند، و این مسئله هم موجب فاصلهی میان آندو و یکسان نبودنشان میشود.
حال، گرچه تعصب بر کلماتی که انتخاب کردهایم و بحث و جدل بر سر آنها و نپذیرفتن ابهامشان، امری است که بارها و بارها تجربه کردهایم (چه خودمان چنین تعصبی داشتهایم، چه مخاطب ما)، گرفتاری در چنین مارپیچی تا چه حد مانع از ارتباط موثر و رضایتبخش میشود؟
واسع علوی