جایی خواندم که در یونان باستان، هر چهار سال یک بار و در روز آغاز فستیوال المپیک، هنگام غروب خورشید، زنان طی مراسمی خیره به خورشیدِ در حال غروب، برای مرگ آشیلِ قهرمان گریه میکردند. از همین رو شاید بتوان رابطهی شاعرانهای بین اشکهای دِلفین هنگام تماشای غروب در انتهای فیلم و این رسم باستانی متصور شد؛ اشکهایی در سوگ پایان تابستان و به همراه آن، فرصتی برای شروعی تازه.
گریههای دلفین اما محدود به آن صحنهی آخر نیستند و در تمام طول فیلم چندینبار تکرار میشوند. گریههایی که شاید بیش از هر چیز تنها نمودی از اضطراب، تنهایی و افسردگی قهرمان فیلم باشند.
در تلاش برای پیدا کردن مرهمی برای این دردهای نادیدنی، دلفین از همان ابتدا و بعد از پیدا کردن اولین کارت بازی، از فالی که پیشتر گرفته بود میگوید؛ فالی که پیشبینی کرده بود سال سبزی را در پیش رو دارد. در ادامه هم همواره برای فهم و درک جهان اطرافش بیش از هر چیزی به دنبال نمادها و نشانههاست. علاقهی او به پیشگویی به نوعی برازندهی نام او هم است؛ زن اهل دلفی، جایی که مقر پیشگوی اعظم معبد آپولو بود.
اصرار و تعهد دلفین برای دنبال کردن این نشانهها کار را تا جایی پیش میبرد که در صحنههایی که به نظرش با این نشانهها در تضاد است، فرار را بر قرار ترجیح میدهد.
اینجا سؤالی که ذهنم را درگیر کرد این است که تا کجا میتوان برای برآورده شدن پیشگوییهایی که شاید فقط در جهان معنایی شخصی اهمیت داشته باشند، منتظر و چشم به راه ماند؟ آیا صرفاً انتظار برای بهوقوع پیوستن چنین پیشگوییهایی بیش از حد منفعلانه نیست؟
به نظر در انتهای فیلم، دلفین هم به نوعی این سؤال را پاسخ میدهد. نشانهها و نمادهایی که او از ابتدا در سرگردانیهای خود مشاهده میکرد، تنها زمانی معنا پیدا میکنند که دلفین خود دستبهکار میشود و عاملیت خود را باز مییابد. بازیافتنی که در مکالمهاش با ژاک در ایستگاه قطار نمود پیدا میکند. تنها زمانی که تصمیم میگیرد با ژاک همراه شود، آن لحظهی جادویی که در تمام طول فیلم به دنبالش بود ممکن میشود.
زیبایی این کشف در این است که خود دلفین هم میداند که این نشانهها تأثیری بر روی جنبههای واقعی و قابل لمس زندگی ندارند و تنها در قلمرو نمادهاست که اهمیت پیدا میکنند. به همین خاطر هم از جواب دادن به سؤالات ژاک طفره میرود چون میداند که انتقال این نوع از معنا غیرممکن است. اما در نهایت پیشگوییها تنها زمانی به وقوع میپیوندند که چاشنی عمل (عاملیت) به آنها اضافه میشود.
شاید از همین روست که تنها در صحنهی آخر فیلم و بعد از رؤیت پرتو سبز، اشکهای دلفین به خنده تبدیل میشوند. خندهای که در گشایش گرهای سخت در عمق قلب او ریشه دارد.
آریا فرمانی