نشسته است
و به آفتاب گوش میدهد
چه میشنود؟ چه میگوید؟
میان گفتوگویشان چای دم کردهام
و هزاربار از خود پرسیدهام
او از آفتاب
یا آفتاب از او
الهام میگیرد.
و او
نوروزِ چون منی است
که خاکستریترینِ سایههای جهان را
در دل دارم
و چارهای ندارم جز آن
که به نوازش انگشتانِ ناکوکم
دوستت دارم را
بر تنِ آفتابیاش نقاشی کنم.
گرگومیش ما
در سایههای من
و آفتاب او است
وقتی که لبهایش
هر واژه را
گلویش
هر نغمه را
و دستانش
ذرهذرهی تن را
سیراب میکنند.
او
که بر ردّ شورِ شعلههای چشمانش
در سایههای اندامم
رجبهرج
شکوفههای نارنج میشکفند.
(واسع علوی)