ستایش و سوگِ دومشخص
پرندهها در بیرون نمیخوانند و تو آنجا ایستادهای و او روبروی تو. شاعرانگی هرچه هست از شما است؛ وگرنه آن بیرون که خبری نیست جز عدهای که دور هم جمع شدهاند و مهمانی بازگشت از سفر کسی برقرار است. تو از اینسو به آنسو میروی و برمیگردی در همان فضای کوچک و او با چشمانش تو را دنبال میکند، تکیه داده و دستهاش بر زانو. خستهاش نکن. حوصلهاش را سر نبر. نه، اینها را بعدها در روابطت بهشان فکر خواهی کرد. اکنون فقط و فقط و فقط آنچه در سرت میگذرد عشق او است؛ و این حرف زدن بیامان و از اینسو به آنسو رفتنت بازنمود این احساسات شدید و عمیق است.
ساعت چند است آن بیرون؟ بعدازظهر است. ناهار خوردهاید. چقدر دوستش داری. بعد از آن است که عشقتان را برای هم آشکار کردهاید، نه؟ بعد از آن است. من عاشقم. عاشق کی؟ خوب معلومه تو. چقدر زندگی زیبا است و روزها روشن؛ خاطرات ذهن رویاپرداز تو هم البته میدانند چگونه به خاطر بیایند. موافق نیستی؟ نه، فکر میکنی همهچیز واقعاً همانقدر زیبا بوده که یادت میآید. شاید هم بوده. این احساسات عمیق باید از جایی بیایند دیگر، مگر نه؟ با خود فکر میکنی که نه. مجبورشان میکنی از جایی بیایند. وگرنه همهی اینها را باز هم حس کردهای. اما نه، با این حرفت هم موافق نیستی. چون یادت میآید که هر بار این احساسات جانمایهی ویژهی خود را داشتهاند. چشمهایش را یادت هست که تو را دنبال میکردند که در عرض آن فضای کوچک از اینسو به آنسو میرفتی؟ یک بار دیگر بنویسی از اینسو به آنسو دیگر زیادی میشود، نمیشود؟ آخر همهاش در ذهنت همین تصویر است که از اینسو به آنسو میرفتی و او با چشمانش، با چشمان درشتش، با چشمان زیبایش، تو را، تو را، تو را دنبال میکرد. بعدش چه شد؟ نه، منظورم همان بعدازظهر نیست که آمد و صدایش کرد و او رفت. منظورم بعدتر است که همهشان خواستند تو او را نبینی. سخت بود، نه؟ چند سال اینطور گذشت؟ یکبار دیدیش. در همان خانه. بین چندین شما و ایشان. اما مهم نیست. برای تو، در چشم تو، تنها او است که او است. تازهکاری. اشکال ندارد. در آن خانه و در آن دیدار عمومی، او سرش را بالا آورد و نگاهت کرد. داشت پرتقال پوست میکرد. پوست پرتقال نارنجی خورشید بود. اینها را ذهنت برایت نساخته است؟ مطمئنی؟ چشمهایتان ثانیهای در هم گره خوردند. این را دیگر ذهنت نساخته است. چرا نفهمیدی همانجا…همان…هَما… بازیگوشی نکن. بگو چرا نفهمیدی. چرا نفهمیدی. بازیگوشی نکن. علامت سوال بگذار، من در ذهن تو نیستم. اگر بودم همان خاطرات را هم نمیداشتی. میگویی که میفهمیدی؟ شاید هم فهمیدی. ولی بعدتر یادت رفت. مگر میشد همهی آن حرفها برای او تمام شده باشند؟ مگر برای تو تمام شده بودند؟ بعد، چه شد؟ نشد. برو پاراگراف بعدی حالا.
به تو میگویند آدمِ نگرفتنها. اشتباه میکنند. به خودت نگیر. باز هم نگیر. سرت را بالا نگهدار و جلو برو و نگیر. همهی عالم هم بخواهد که بفهمی چیزی را باز یکجای دیگر را نگاه کن و فکر کن پر از نشانه است و نشانهها را بخوان و تفسیر کن و تاویل کن و باز هم نگیر که چه خبر است. این بهنفع تو است. دردت محدود میشود. دیگر درد نمیکشی آنطور که آن روز بارانی کشیدی. بارانی نبود البته. کمی باران میآمد. موقع خروج باران میآمد. وقتی که میخواستی وارد آن خانه شوی فقط ابری بود. بفرمایین. گفتی نمیخواهی مزاحم شوی، چون او آنجا است. دیوانه. با همهی وجودت میخواستی مزاحم شوی، چون او آنجا بود. است و بود و خواهد بود. بود و نیست و نخواهد بود. بایست یک گوشه و برایم بگو. هی از اینسو به آنسو نرو. نه، برو. با چشمانش تو را دنبال میکرد که یادت هست؟ تو را دنبال میکرد. تو را. او با چشمانش تو را دنبال میکرد، نه آن یکی را. نه، الان خیلی زود است از آن یکی گفتن. شاید هم اصلاً نباید بگویی. شاید هم اصلاً نگویی. شاید اصلاً دلت نخواهد از آن یکی بگویی. من ولی از آن یکی نگفتم. خودت گفتی. من فقط وقتی از آن یکی گفتی قهقهه زدم و دستانم را به هم کوبیدم که مچت را گرفتهام که حسادت میکنی. خندهدار است دیگر، نیست؟ میخواستی از آن یکی نگویی؟ همین چند خط را بخوان و ببین که همهاش از آن یکی گفتهای. نه. از خودت گفتهای. از آن لحظهی – چه بود اسم تخصصی آن لحظهها؟ – «انقلاب احساس و خیالت.» خیال؟ خیالِ چه؟ روبرویت نشسته بود. اگر نادیده میگرفتی دیگران را و با او صحبت میکردی فقط، میخواستند چه کنند؟ او به تو گفته بود که اصلاً به تو فکر نمیکند؛ اما باران میآمد وقتی داشتی از آن خانه خارج میشدی و فکر میکردی که چه خوب که او را دیدهای و به این فکر میکردی که تا دم در آمده است برای دیدنت. گیج هم بودی. اما برایت قطعی بود که تو یک قهرمان اعتصاب غذا خواهی بود اگر سر خم نکند چرخ فلک. نشد اما. همهی شرایط دست به دست هم داده بودند که نشود. ولی تو چرا باور کردی وقتی گفت اصلاً یادش نیست و برایش مهم نیست و وانمود کرد که همهاش بازی بوده است؟ باور کردی؟ راحتتر بود که باور کنی شاید. ولی نه. تو آدم راحتتر را خواستن نبودی. آنموقع نبودی. برای دوست داشتنش، نبودی. اینهمه تاکید ندارد. نبودی دیگر. افتخار که نیست. خیلیها سختتر را انتخاب میکنند، چون چیزی یا کسی برایشان عزیز است. تو هم یکیشان.
باران از کی برایت عزیز شد؟ بعد از او. بعد از آنکه رفته بود. بعد از آنکه رها شده بود همهچیز. رها شده بودی تو هم در سوگواری نادیدنیات. باران که میآمد میرفتی در حیاط و برای اویی جدید کلیشه میکردی خودت را در ذهنت. آدم نگرفتنها بودی دیگر، یادت که هست. حالا به من میگویی که مگر دست خودت بوده تمام این زندگی که تو را هی به اینسو و آنسو برده و تنها یک اینسو و آنسویش را هی تکرار میکنی در ذهنت که شاید برگردد و اما زمان برنمیگردد و بقیهاش انگار که فقط وقت پرکردن بوده است و چرا تمام نمیکنی این توجیههایت را تا بتوانیم بقیهاش را بهیاد بیاوریم و برگردانیم و دوباره تجربه کنیم، نه، تجربه کنی که بعد از باران چه شد که برایت البته مهم نیست باران، چون فکر میکنی بعد از او و بعد از رها شدن همهچیز بوده است که باران برایت مهم شده است و عزیز شده است و انگار یادت نمیآید که همین الان از باران صحبت کردی که میباریده وقتی از آن خانه آمدی بیرون و چتر را هم نپذیرفته بودی از یکی از ایشانها که آمده بود تا دم در که بفرماییدش را با خداحافظی با تو کامل کند که چند روز بعدتر مکالمهتان را قطع کند و او را برای همیشه از تو بگیرد تا بعد برود و بگوید به آن یکی که او را دوست دارد که میخواهد با او باشد و میخواهد که او، برای اوی تو او باشد و این ویرگول را گذاشتی که بین او، و او فاصله بگذاری که فقط همین ازت برمیآید و چرا بس نمیکنی که سرم پر شد از حرفهایت و تا اینجا که همهاش جملات کوتاه بود و این همه و نداشت و چرا میخواهی خودت را بیشتر وارد این پیوستهگوییت کنی که مگر نیستی و وای که هربار سعی میکنی ببینی که ساعت چند است، ساعت خواب رفته است و حاضر نیستی بشنوی که کسی ازت بخواهد دست برداری از بازیگوشی و بازی کلامی که همین است تنها که برایت مانده است بعد از آن روز و باران.
پرندهها که در بیرون نمیخوانند، گوش ایستادهاند. این را هم من باید به تو بگویم؟ هیچ چیزِ شاعرانهای در دنیا نیست وقتی پرندهها گوش میایستند. هیچ چیزِ شاعرانهای در دنیا نیست وقتی او باید نباشد تا شاعر باشی. شاعر شده بودی اما همان روز نخست که دیدیش. چه روزی بود؟ یک روز دیگر در همان خانه. اینبار آدمها آمده بودند که جشن بگیرند داستان دو داستانسرای دیگر را که یکیشان نقاشی میکشید و برایت از روی کتابهایت نقاشی کشید یک روز و دیگری سیگار میکشید و بوی سیگارش برایت برجسته شد بعد از آن زمان که او همهاش همهجا را میشست و تو نمیفهمیدی یعنی چه و بعد فهمیدی، وقتی که خودت همهاش خواستی داخل سرت را هرچه هست بریزی بیرون و فراموش کنی و رد شوی و عینکت را بزنی و لبخندت را بزنی و سیگارت را بکشی. سیگار چرا دیگر نمیکشی؟ به به، افتخار میخواهی بکنی. برای همین هم این را گفتی که بنویسم. میخواهی بگویی از آن یکی بهتری حتماً. ولی تو که نمیدانی آن یکی سیگار میکشد یا نه. و تو دوست نداری از آن یکی صحبت کنی. دوست نداری فکر کنی زمانی که او دستش را حلقه کرده دور کمر آن یکی همان حسی را دارد که آن شب داشت که دستها را حلقهکرده در کمر هم قدم میزدید کنار آن استخر بزرگ. همانجایی که بعدتر برای جشنی دیگر بدون او رفتی و همان شب دندانت افتاد و انداختیش وسط آن استخر و به او فکر کردی که کنار همان استخر دستها را حلقهکرده در کمر هم قدم میزدید آن شب دیگر. همان شبی که برایت میوه پوست کند، چون دید خودت بلد نیستی. بلد نبودی خیلی چیزها را، چون همهاش فقط میخواستی بلد باشی که او را دوست داشته باشی. کلیشهایترین کلیشه بودی و شاید حتی کلیشهساز آنقدر که بهتکرار در هر لحظه دوستش داشتی.
آدمها یادشان میرود که چطور میشده زمانی با هم حرف میزدهاند و اما حرف نمیزدهاند و کلمات معنایی نداشتهاند و تنها موسیقی زمینه بودهاند برای آن لحظهای که در لایهای دیگر داشتهاند هم را میخواستهاند. عاشق بودن، دوست داشتن، علاقه، هیچیک مانند خواستن نمیرسانند آنچه در آن لحظهی جادو رخ میدهد را. البته که امروز تو دیگر متخصصی شدهای برای خودت و زشت است بگویی جادو؛ بگو نامنطق. و آنوقت دیگر باران، میشود سقوط قطرات آب به خواست نیروی گرانش و دیگر همان بارانی نخواهد بود که بر سرت میبارید از آن خانه که خارج میشدی؛ آن خانهای که عصرها میرفتی و میچرخیدی در همسایگیش و گاهی نامهای، نوشتهای، دستخطی میگذاشتی پشت درش. چقدر ساده بودی. معلوم است که همه میخواندند و او نمیخواند. زمان اما اگر برمیگشت و اگر همان جادوی بیتقلا در زندگیت میبود و اگر او میبود، آنوقت دیگر شاعر نمیخواست باشی. چون اشتباه گفتی که روز اول که او را دیدی شاعر شدی؛ او و تو خودتان شعر بودید.
از اینسو به آنسو میروی و او با چشمانش، چشمان درشت زیبایش – سیاه بودند یا قهوهای تیره؟ – تو را دنبال میکند. از آن فضای کوچک در آن خانهی چسبکها بیرون میآیید و به آن اتاق در آن خانهی روزِ بارانِ هنگامِ خروج میروید که پردهای در میانه جدایش کرده است. مینشینید و او سرش را بر شانهات میگذارد و برمیدارد و میگذارد و برمیدارد و وانمود میکند که خوابش گرفته است و تو آرزو میکنی که سرش را بر شانهات بگذارد و برندارد و آرزو میکنی که جادوی ارتباط، نامنطقِ آن لحظهی رهایی از خود، آن لحظهی نیستیِ سکرآورِ ارتباط، هرچه اسم همانچیزی است که نیست در این صفحات، نگذارد هیچوقت او برود. که تو او را میخواستی و تو، ای زبرمردِ میدانِ خالصانهترینِ کلیشهها، پایین همهی نامههایت را برایش امضا میکردی: عین الف شین قاف. چه باران میآمد، چه نه.
واسع علوی
آونگ (واسع علوی) | خواندن: واسع علوی