راستی اگر قرار شد برایت بنویسم از آنچه گذشته است، به یادم بیاور از آن شبی هم بنویسم که در آغوش گرفته بودی مرا و نوازشم میکردی آرام. تمام وجودم تو را میخواست و سینههایت را که میفشردی بر سینههایم. بهار آمده بود و تو آمده بودی و زنده شده بود تنِ افسردهی من به حضورت. نوازشهایت کمکمَک متوقف شدند و مرا به خود فشردی. طغیان کردند همهی آن منها که در من بودند.
نمیدانم ابتدا کجا است که بنویسمش. به هر یک از خاطرات که بند میشود قلم، پیش از آن چیزی بوده است که مگر نباید از آن بنویسم؟ و اگر هم پیدا شود آن اتفاق نخستین، مگر چقدر اهمیت دارد؟ در جهانِ اتفاقی، اتفاقات پسین هستند که معنا میدهند به آنچه پیش از آن گذشته است. پس انسجامی اگر باشد از هویت، نقطهی آغازین روایت را آن آخرین اتفاق شکل میدهد؛ خواهد داد.
پیراهنت را بیرون آوردی و مهمان کردی مرا به دو چشمهی ازل و ابد. به میان دو سینهات، به زندگی خیره شدم. پرسیدی خوشحالی؟ پاسخ دادم زندهام. و تمامی وجودم میخواست ثانیهثانیههای لذت و رنج را. میخواستم داستانِ بودن را طرح کنم بر تنت. میخواستم داستانِ بودن را حک کنی بر تنم.
برگهای درخت انجیر که به باد میسپردند تن را، برگهای تاک به شوق میآمدند. گوش میسپردم به همهمهی گفتگویی که درمیگرفت در حیاط خانه. جادو را میشد در هوا دید به چشم. به حیاط میرفتم و جادو در تنم جاری میشد، جادو واژه میشد و چیزی جز واژه. میدانستم در سطحی از نیمهآگاهی که روزی باید بنویسم از همهی این واژهها و ناواژهها؛ از جادو و از تو که نبودی آن زمان.
برهنه در هم میپیچیدیم. متصل شده بود جادویی که از گذرِ بودن در ما به بلوغ رسیده بود. میفهمیدم خود را و میفهمیدی خود را؛ در ما. چهرههامان همه آمیخته شده بودند در یک چهرهی نافهمیدنی مگر در آینهی یکی گشتنِ جداگانهی زیستِ ما. تپش تنهامان، شوق همبستگی در همبستری، ما را به پیش میبرد در نامکانیْ خوشایند. نیازی به واژه نبود. از آستانگی زبان و نازَبان گذشته بودیم و در شوق جستجوی زبانی ازدسترفته همپیمان بودیم. دستهام بر سینههایت بود و دستهات بر سینههایم. به چشمهایت نگاه میکردم و به درخشش پوست شانههایت. قطرهقطره عرق و شوق از تنهامان جاری بود. مرا به خود بفشار، مرا به خود بفشار، مگذار نباشم. نبودن را هست کن.
معناخواهی، وهم معنایابی، رنج منطق عرفی؛ کافی بود باد بوزد در شاخهها و میدیدی که دیگر اهمیتی نداشتند هیچکدام. آمیختن با دیگری، آمیختن با خود میشد و خود رنگ میباخت و میشد واژهها را آزادانه و به تصادف به کار گرفت.
نشسته بودم و تو بر من. تنهامان در رقص، رقص، رقص. جاری شدیم در نیستیِ حاضر. رقص آرام گرفت، آرام گرفتیم. دراز کشیدیم. شب بود و صبح بود. نوازش میکردی موهایم را و نوازش میکردم بازوانت را. زمزمه میکردیم به زبان بازیافته. و حال که نوشتم از آن شب، اگر به دستت رسید و خواندی این واژگان را، یکبار هم از انتها بخوان تا ابتدا.
واسع علوی
پانصد گرگ، پانصد میش (واسع علوی) | خواندن: واسع علوی