با تو شبی
در آیندهای نه چندان دور
زندگی نکرده باشم و
تو گریههایم را بغل نکرده باشی.
نه انتظار کشیده باشی
در انتهای جهانی گرد
جنون تلخ جهان مرا.
گمم نکردهای که پیدایم نکرده باشی.
نه سایه نه سکوت نه ساعت
نه صندلیِ خالی و فنجانِ نشستهای
نه پایههای سست و شکستهای
نه چشمانت را بسته باشی و
مرا به یاد آورده باشی.
نه نبضم را از پایههای میز تکانده باشی
دستم را گرفته باشی
بیرون زده باشیم از شعر
شب
بوق ممتد باران
خنده الو صدا
نباختهای که نبرده باشی.
نه خیابانی که با من قدم زده باشی
نه کافهای که روبرویم نشسته باشی
نه غروبی
نه بارانی
نبودهای که نباشی
نرفتهای که نیامده باشی.
(روجا چمنکار)