در خواب منتظرم بودی — شاید — و من نمیدانستم کجا و بلد نبودم رد قدمهایم را برگردم به همانجا که گفته بودم فعلا خداحافظ. فعلا اگر همیشه میشد اگر فکر میکردی تو را یادم رفته و بدتر اگر اصلا برایت مهم نبود و چیز زیادی یادت نبود و فرقی نمیکرد و من باید خیس میشدم زیر باران، تنها… اما خواب بودم و نه منتظرم بودی نه من تو را باز گم کرده بودم و نه رد قدمهایم هیچجای این دنیا ماندهاند که برگردم.
نشسته است و به آفتاب گوش میدهد چه میشنود؟ چه میگوید؟ میان گفتوگویشان چای دم کردهام و هزاربار از خود پرسیدهام او از آفتاب یا آفتاب از او الهام میگیرد.