صبح روز پس از طوفان، بدن غولی غرقشده در ساحلی در ده کیلومتری شمال غربی شهر به گِل نشست. اولین اخبار به ساحل رسیدن آن را مزرعهداری در نزدیکیِ محل آورد و متعاقباً خبرنگاران روزنامهی محلی و پلیس خبر را تایید کردند. با این حال، اکثر مردم، از جمله من، به قضیه مشکوک ماندیم. اما افزایش شاهدان عینی که به اندازهی عظیم غول شهادت میدادند بالاخره کنجکاوی ما را تحریک کرد. هنگامی که من و همکارانم کمی پس از ساعت دو بهسوی ساحل راه افتادیم، کتابخانهای که در آن مشغول پژوهشمان بودیم تقریباً خالی شده بود. و در تمام طول روز نیز مردم دفاتر و مغازههای خود را با دهانبهدهان چرخیدن گزارشات مربوط به غول، ترک کرده بودند.
وقتی به تپههای ماسهایِ مشرف به ساحل رسیدیم، جمعیت قابل توجهی جمع شده بود و میتوانستیم بدن را ببینیم که در آبی کمعمق، تقریباً دویست متر آنطرفتر دراز کشیده است. ابتدا تخمینهایی که از اندازهی آن شنیده بودیم به نظرمان بسیار اغراقشده رسیدند. هنگام جزر بود و تقریباً تمام بدن غول دیده میشد. با این حال، او تنها کمی بزرگتر از یک کوسهی آسودگر بهنظر میآمد. و به پشت دراز کشیده و بازوهایش در دو طرف بدنش بهحالتی آرمیده قرار گرفته بودند، گویی بر آینهای از ماسهی خیس خوابیده باشد. انعکاس پوست رنگ پریدهاش با عقبنشینی آب محو می شد. زیر آفتاب، بدنش مانند پرهای سفید مرغی دریایی میدرخشید.
من و دوستانم متحیر از این منظره و اقناع نشده از توجیهاتِ منطقیِ جمعیت، از تپهها پایین رفته و بر سنگریزههای ساحلی قدم گذاشتیم. بهنظر میرسید همگان نسبت به نزدیک شدن به غول بیمیلند. اما نیم ساعت بعد دو ماهیگیر با چکمههای بلند، بر ماسه ها بهراه افتادند و با نزدیک شدنِ هیکلهای کوچکشان به بدنِ درازافتاده، هیاهو و گفتگویی میان تماشاچیان درگرفت. دو مرد در برابر غول، چون کوتولههایی بهنظر میرسیدند و هرچند قسمتی از پاشنههای غول در ماسه فرو رفته بود، پنجهی پاهایش حداقل دوبرابر قد ماهیگیران ارتفاع داشت، و ما ناگهان متوجه شدیم این موجود عظیمالجثه ابعادی همانند بزرگترین نهنگِ عنبر دارد.
سه قایق ماهیگیری به صحنه رسیده و در چهارصد متری ساحل ایستاده بودند. تیرهای حمال قایقها را در آب کمعمق بالا آورده بودند. ماهیگیران در دماغهی قایقها بهتماشا ایستاده بودند. احتیاط آنها تماشاچیان ساحلی را از نزدیک شدن در ماسهها میترساند. با این حال، همه بیصبرانه، از تپهها پایین آمدند و مشتاق برای نمایی نزدیکتر بر روی شیبها منتظر ماندند. ماسههای کنارههای پیکر عظیم شسته شده و حفرهای شکل گرفته بود. طوریکه انگار غول از آسمان افتاده باشد. دو ماهیگیر میان پاشنههای عظیمِ پاها ایستاده بودند و مانند توریستهایی در میان ستونهای معبدی در کنارهی نیل برای ما دست تکان میدادند. لحظهای ترسیدم که غول صرفاً خواب بوده و شاید ناگهان تکان بخورد و پاشنههایش را به هم بکوبد. اما چشمهای بینور و حالتش بیخبر از حضور نسخههای کوچک خود میان پاهایش، به آسمان خیره شده بودند.
سپس ماهیگیرها شروع به گشتن حول جسد کردند، و از کنار پاهای بلند سفید گذشتند و پس از مکثی برای آزمایش انگشتان دست سست و بی حس، میان بازو و سینه از دیدگان پنهان شدند و سپس دوباره ظاهر شدند تا سر را بررسی نمایند. خیره به نیمرخ یونانی وار، با دست بر چشمهایشان سایه انداخته بودند. پیشانیِ کوتاه، بینی صاف و تیغهای، و لبهای برجسته، مرا بهیاد مجسمهای رمی از پراکسیتل میانداخت. و حفرههای زیبا و برازندهی بینی چنین شباهتی به مجسمه را بیشتر میکرد.
بهناگاه فریادی از جمعیت بلند شد، و صد بازو همزمان به دریا اشاره کردند. حیرتزده دیدم که یکی از ماهیگیرها از سینهی غول بالا رفته و آن بالا در حال قدم زدن و علامت دادن به ساحل است. غوغای حیرت و پیروزیِ جمعیت در بهمن تند سنگریزههای ساحلی و هجوم به جلو در ماسهها، گم شد.
هنگامی که به بدن درازافتاده که در استخری از آب به بزرگی یک مزرعه دراز کشیده بود رسیدیم، صحبتهای هیجانزدهمان، مقهور ابعاد فیزیکی عظیم این غول مرده، دو مرتبه خاموش شدند. او با کمی زاویه نسبت به ساحل افتاده و پاهایش به کنارهی آب نزدیکتر بودند، و این کوتهنماییِ پرسپکتیوی، طول واقعی او را پنهان کرده بود. بهرغم آنکه دو ماهیگیر بر شکم غول ایستاده بودند، جمعیت دایرهای وسیع حول او تشکیل داد و گروههایی از افراد امتحانی و احتیاطآمیز به دستها و پاها نزدیک میشدند.
من و همراهانم در سمتِ رو به دریای غول، در حالی که رانها و قفسهی سینهاش بر ما مانند بدنهی کشتیِ بهگلنشستهای سایه انداخته بود، به قدم زدن پرداختیم. پوست مرواریدرنگِ او که از فرو رفتن در آب شور باد کرده بود، خطوط خارجی ماهیچهها و تاندونهای عظیم را میپوشاند. از زیر زانوی چپ که کمی خم شده و رشتههایی از علفهای دریاییِ مرطوب به کنارههای آن چسبیده بودند، گذشتیم. شالی از جنسی متخلخل و سنگین که آبشسته و به رنگ زرد کمرنگی در آمده بود، قسمت زیرین سینه را میپوشاند و اندکی از برازندگی غول را حفظ میکرد. بوی تند آب شور، آمیخته با بوی شیرین و قوی پوست غول، از این جامه که در آفتاب بخار میکرد بر میخاست.
کنار شانه ایستادیم و به بالا به نیمرخِ بیحرکت چشم دوختیم. لبها مختصری از هم جدا بودند، و چشمِ باز، مه گرفته بود، انگار مایعی شیری و آبیرنگ به آن تزریق شده باشد. قوسهای ظریف حفرههای بینی و ابروها صورت را به جذابیتی در تعارض با نیروی زمخت سینه و شانهها مزین میکردند.
گوشِ غول در میانهی زمین و آسمان، بالای سرهای ما، مانند دروازهای با مجسمههایش، معلق بود. دستم را بلند کردم تا لالهی گوشِ آویزان را لمس کنم، و ناگهان کسی از لبهی پیشانی ظاهر شد و رو به من فریاد زد. غافلگیر از این ظهورِ ناگهانی، قدمی به عقب برداشتم، و گروهی از جوانان را دیدم که از صورت بالا رفته و یکدیگر را به داخل گودی چشمها هل میدهند.
حالا مردم از هر طرف از غول، که بازوان لمیدهاش پلکانی دو طرفه ایجاد کرده بود، بالا میرفتند. از کف دست ها در طول ساعد به طرف آرنج می رفتند و بعد از روی عضلهی متورم دو سرِ بازو به تفرجگاه مسطح عضلات سینه می خزیدند که نیمه ی بالایی سینهی نرم بیمو را میپوشاند. از آنجا دستهایشان را به لبها و بینی میگرفتند و روی صورت میرفتند یا از شکم به پایین هجوم میبردند تا دیگرانی را ملاقات کنند که با چسبیدن به قوزکهای پا سوار غول شده و روی ستونهای دوقلوی رانها گشت میزدند.
به گردش خود میان جمعیت ادامه دادیم و برای بررسی دست راستِ دراز شدهی غول توقف کردیم. حوضچهی آب کوچکی کف دست جمع شده بود، مثل چیزی از دنیایی دیگر، و مردمی که از بازو بالا می رفتند با پاهاشان آب را به اطراف می پاشیدند. در جستجوی نشانهای از شخصیت غول، سعی کردم خطوط کف دستش را که پوست را شیاردار کرده بودند بخوانم. اما بادکردن بافتها تقریبا آنها را محو کرده، و هر اثری از هویت غول و سرنوشت تراژیک پایانیاش را با خود برده بود. عضلات و ماهیچههای عظیم مچ دست بهنظر امکان هرگونه ظرافتی را از صاحبشان میگرفتند، اما انحناء ظریف انگشتان و ناخنهای به خوبی رسیدگی شده، که هر کدام بهشکلی متقارن تا پانزده سانتی پوست کوتاه شده بودند، نشاندهندهی شکلی از خلق و خویی متمدنانه بود که در ترکیب یونانی صورت – که مردمان شهر اکنون مانند مگسهایی بر آن نشسته بودند – نیز دیده میشد.
در این میانه، جوانی با بازوان باز برای حفظ تعادل، بر نوک بینی ایستاده بود، و رو به پایین بهسوی همراهانش فریاد میزد. اما صورت غول همچنان آرامش شگرفش را حفظ کرده بود.
با برگشت به ساحل، من و همکارانم بر روی سنگریزههای صاف به تماشای جریان دائمی مردمی که از شهر میرسیدند نشستیم. شش یا هفت قایق ماهیگیری در فاصله از ساحل جمع شده بودند و ملوانانشان در آب کمعمق با تقلا جلو میآمدند تا نگاهی نزدیکتر به این طعمهی عظیم طوفان بیندازند. مدتی بعد گروهی پلیس از راه رسیدند و تلاشی سرسری برای قرنطینهی ساحل انجام دادند. اما پس از نزدیک شدن به هیکلِ درازافتاده، هرگونه فکر اینچنینی را از ذهن بیرون راندند، و با نگاههایی حیرتزده به پشت سر، آنجا را ترک کردند.
ساعتی بعد هزار نفر بر روی ساحل حضور داشتند، و حداقل دویست نفر از آنها بر غول نشسته یا ایستاده و بر بازوها و پاهایش ازدحام کرده یا در غوغایی آرامنشدنی بر سینه و شکمش در گردش بودند. دستهی بزرگی از جوانان سر را اشغال کرده بودند، و یکدیگر را از روی گونهها میانداختند و از سطوحِ صافِ چانه به پایین میلغزیدند. دو یا سهتایشان بر بینی سوار شده بودند و یکیشان به درون یکی از حفرههای بینی خزیده و از آنجا مانند سگی دیوانه، پارس میکرد.
آن بعدازظهر پلیس بازگشت و از میان جمعیت راهی برای گروهی از متخصصین علمی دانشگاهی – بالاترین ردههای رشتههای آناتومیِ ماکروسکوپی و مطالعهی گیاهان و جانوران دریایی – باز کرد. دستهی جوانان و بیشترِ افرادی که بر غول بودند پایین آمدند، و چند تن جسور را پشت سر، نشسته بر لبهی انگشتانِ پا و روی پیشانی بهجا گذاشتند. متخصصین با قدمهای بلند اطراف غول را پیمودند. سرهایشان در مشاورهای جدی تکان می خورد. و پلیس جلوتر از آنها ازدحام تماشاچیان را به عقب میراند. هنگامی که متخصصین به دستِ درازافتاده رسیدند ناگهان درنگ کردند.
پس از بازگشت متخصصین به ساحل، جمعیت بار دیگر از غول بالا رفته و وقتی ما ساعت پنج آن جا را ترک کردیم مالکیت کامل را در اختیار گرفته و بازوها و پاها را مانند گروهی متراکم از مرغان نوروزی که بر جسد ماهی عظیمی نشسته باشند، پوشانده بودند.
بار بعدی، سه روز بعد به ساحل سر زدم. دوستانم در کتابخانه به کارهایشان بازگشته بودند و تکلیف رصد کردن غول و تهیهی گزارش را بر عهدهی من گذاشته بودند. شاید دلبستگی ویژهی مرا به این موضوع حس کرده بودند، و این حقیقت داشت که من مشتاق بازگشت به ساحل بودم. هیچ احساساتِ نکروفیلیایی در این اشتیاق وجود نداشت، چرا که از هر نظر ممکن، غول برای من هنوز زنده بود. و قطعاً زندهتر از بسیاری از افرادی که او را تماشا میکردند. یکی از دلایل جذابیت موضوع برای من ابعاد عظیم او و وسعت فضایی که بازوان و پاهایش اشغال میکردند بود که به نظر میرسید به اعضای مینیاتوری من هویت میدادند. اما بالاتر از هر چیز، حقیقت قطعی وجود داشتنِ او بود که مرا جذب میکرد. هر چیز دیگری در زندگیمان ممکن بود قابل شک باشد، اما غول، مرده یا زنده، به شکلی مطلق وجود داشت و یک نظر به دنیایی از چنین مطلقاتی را نشانمان میداد که ما تماشاچیان ساحلی، کپیهایی ناقص و کوچک از آن بودیم.
وقتی به ساحل رسیدم، جمعیت بهشکلی قابل توجه کوچکتر بود، و دویست یا سیصد نفر بر سنگریزههای ساحلی به پیکنیک آمده بودند و گروههایی از بازدیدکنندگان را که بر ماسه ها راه میرفتند تماشا میکردند. جزر و مدهای متوالی غول را به ساحل نزدیکتر کرده و سر و شانهها را به طرف کرانهی آب متمایل کرده بودند، طوریکه او بهنظر دو برابر ابعاد پیشین میرسید، و بدن عظیمش قایقهای ماهیگیری را که در نزدیکی پاهایش کناره گرفته بودند، حقیر و کوچک به نظر میرساند. خطوط تراز ناهمسان ساحل ستون فقرات او را کمی قوس داده، و سینهاش را فراخ و سرش را به عقب متمایل کرده بودند. و این به پیکر او بیش از پیش حالتی قهرمانگونه داده بود. اثر مشترک آب دریا و آماس بافتها، به صورت غول حالتی براقتر و کمتر جوان داده بودند. هر چند ابعاد عظیم اعضای چهره ارزیابی سن و شخصیت غول را ناممکن میکرد.
در بازدید پیشینم دهان و بینی کلاسیک غول، او را مردی جوان با خلق و خویی خردمندانه و معتدل نشان میدادند. با این وجود، او اکنون حداقل در اوایل میانسالی به نظر میرسید. گونههای پفکرده، شقیقهها و بینی صخیمتر، و چشمهای باریک شده، به او ظاهری کاملا بالغ می دادند که هماکنون نیز میشد نشانههایی از پوسیدگی در حال رشد را در آنها دید.
این پیشرفت شتابان حالات شخصیتیِ پس از مرگِ غول، طوریکه گویی رشد مشخصات نهفتهی شخصیتی او در طول زندگی به قدر کافی سرعت پیدا کرده بود که خود را در ادامهای کوتاه و نهایی رها و عیان سازد، همچنان مرا مجذوب میکرد و نشانهی شروع تسلیم غول به آن نظامِ تمامیت خواه زمان بود که بشریت خود را در آن می یابد و مانند میلیونها موجِ گردابی چندپاره، زندگیهای فانی ما محصول نهایی آن هستند. در محل خود بر سنگریزهها درست برابر سر غول قرار گرفتم. جایی که از آن میتوانستم تازهرسیدگان و بچهها را ببینم که با دست و پا از بازوان و پاها بالا میرفتند.
در میان بازدیدکنندگان صبح، تعدادی مرد با جلیقههای چرمی و کلاههای پارچهای بودند که نقادانه با چشمانِ حرفهایها سرهایشان را به بالا گرفته و به غول نگاه میکردند. ابعاد او را با قدم اندازه میگرفتند و محاسباتی سرانگشتی بر ماسهها با تکهچوبهای آبآورده انجام میدادند. حدس زدم که از ادارهی خدمات شهری و دیگر بخشهای وابسته به شهرداری و بیشک در حال فکر کردن به چگونگیِ دور انداختن این هیولا باشند.
چند نفر دیگر هم که آراستهتر لباس پوشیده بودند، مالکانِ سیرک ها و مانند آن، در صحنه حاضر بودند و به آرامی حول غول قدم میزدند. دستهایشان در جیبهای اورکتهای بلندشان بود و هیچچیز به یکدیگر نمیگفتند. بهوضوح، حجم او حتی برای تجارت بیهمتای آنان بسیار عظیم بود. پس از رفتن آنها، بچهها به بالا و پایین دویدن از بازوان و پاها ادامه دادند و جوانان بر صورت بیتفاوت غول، به کشتی گرفتن پرداختند. ماسهی مرطوبِ پاهایشان بر پوست سفید برجا میماند.
روز بعد بهعمد بازدیدم را تا پاسی از بعدازظهر به تعویق انداختم، و هنگامی که به آنجا رسیدم کمتر از پنجاه یا شصت نفر بر سنگریزهها نشسته بودند. غول باز هم به ساحل نزدیکتر شده بود، و اکنون کمی بیش از هفتاد متر تا من فاصله داشت. پاهایش حصارِ موجشکنی در حال پوسیدن از رطوبت را له کرده بود. شیب ماسهی متراکمتر، بدنش را به طرف دریا متمایل کرده و صورت کبودشدهی باد کرده، رویش را بهحالتی تقریباً هشیارانه برگردانده بود. بر اهرم جرثقیل فلزی بزرگی که به یک اتاقکِ بتنی بر سنگریزهها مقید شده بود نشستم و از بالا به هیکلِ دراز کشیده نگاه کردم.
پوست رنگپریدهی او اکنون حالت نیمهشفافِ مرواریدوارِ خود را از دست داده بود و جابهجا بر آن ماسههای کثیفی دیده میشد که جایگزین ماسههای شستهشدهی مدّ دیشب شده بودند. دستههای خزهی دریایی فاصلهی میان انگشتان را پر کرده بودند و مجموعهای از زبالهها و کفِ دریا در شکافهای زیرِ کفلها و زانوان جمع شده بود. اما بهرغم همهی اینها، و متورم شدن پیوستهی اعضای صورتش، غول همچنان حالت با شکوه هومری خود را حفظ کرده بود. پهنای عظیم شانههایش و ستونهای عظیم بازوان و پاها، هنوز هیکل را به بُعدی دیگر می بردند، و غول بیش و پیش از هر تصویر عرفی که قبل از این در ذهن داشتم، تصویری اصیل از یکی از آرگوناتهای غرقشده یا قهرمانان ادیسه بهنظر میرسید.
از جرثقیل پایین رفتم، بر ماسه ها قدم گذاشتم و از میان حوضچههای آب به طرف غول رفتم. دو پسر کوچک در سوراخ گوش نشسته بودند و در انتهای دورتر جسد، جوانی تنها، بر بالاترین نقطهی یکی از انگشتانِ پا ایستاده و مرا در حال نزدیک شدن زیر نظر داشت. همانطور که با به تعویق انداختن بازدیدم امیدوار بودم، هیچکس دیگر توجهی به من نکرد، و مردم روی ساحل قوزکرده زیر کتهایشان ماندند.
دست راستِ بیحس و درازافتادهی غول با صدفهای شکسته و ماسه که در آن مجموعهای از ردپاها دیده میشد، پوشیده شده بود. حجم کروی ران بالای سر من افراشته بود و هر منظرهای از دریا را از دید پنهان میکرد. بوی شیرین آزاردهنده که پیش از این متوجه آن شده بودم اکنون تندتر شده بود و از پشت پوست تیره میتوانستم مارپیچهای سفتشدهی مجراهای خون را ببینم. با این وجود و هرچند چنین صحنهای بهنظر زننده میرسید، اما این دگردیسیِ پیوسته، این زندگیِ خوفناکِ پس از مرگ، بهتنهایی کافی بود تا به من توانایی قدم گذاشتن بر جسد را بدهد.
با استفاده از انگشت شستِ پیشآمده بهمانند نردهی یک پلکان، به کف دست بالا رفتم و صعودم را آغاز کردم. پوست از آنچه انتظار داشتم سختتر بود، و زیر وزن من، تنها کمی فرو میرفت. به سرعت از سطح شیبدارِ ساعد و عضلهی بادکردهی دوسرِ بازو بالا رفتم. صورت غولِ غرقشده با اندازهی عظیمش سمت راست من دیده میشد. حفرههای بینی مانند غار و جناحینِ گونهها مانند مخروط آتشفشانی عجیب و غریب بودند.
با چرخشی امن حول شانه، بر تفرجگاه وسیعِ سینه قدم گذاشتم، که در طول آن برآمدگیهای استخوانیِ قفسهی سینه مانند شاهتیرهایی عظیم قرار گرفته بودند. پوستِ سفید از کبودیهای رو به تیرگیِ ردّ پاهای بیشماری لکهدار بود که در آنها طرح پاشنههای کفشها، هریک بهوضوح قابل مشاهده بودند. کسی قلعهی ماسهای کوچکی در مرکز جناغِ سینه ساخته بود و من بر این سازه که قسمتی از آن ویران شده بود رفتم تا دیدِ بهتری از صورت داشته باشم.
دو کودک، اکنون از گوش بالا رفته و خود را به درون حفرهی چشمیِ راست میکشیدند، که قرنیهی آبیِ آن که کاملاً با مایعی شیریرنگ پوشیده شده بود، بدون آنکه ببیند به ورای فرمهای مینیاتوریِ آنها خیره شده بود. از زاویهی پایین، صورت از هر برازندگی و آرامشی تهی بود و دهانِ کشیده و چانهی برآمده که توسط بندهای عظیم ماهیچهای به بالا کشیده شده بود، شبیه به دماغهی شکافتهی لاشهی کشتیِ عظیمی بهنظر میرسیدند. برای نخستین بار متوجه شدت رنجِ نهایی غول شدم، که ناآگاهیش از ماهیچهها و بافتهای در حال فرو ریختن، دردناکی آن را کمتر نمیکرد. انزوای مطلقِ پیکرِ نابودشده، مانند کشتی متروکی بر ساحلِ تقریباً خالی از انسان و صدای امواج سایه افکنده و صورت غول را به نقابی از خستگی و درماندگی مبدل کرده بود.
زمانی که به جلو قدم گذاشتم پایم در نواری از بافت نرم فرو رفت و جریان تندی از گاز متعفن از شکافی در میان دندهها خارج شد. در حالی که خود را از هوای ناپاک که مانند ابری بالای سرم معلق شده بود عقب میکشیدم، رویم را به طرف دریا برگرداندم تا ریههایم را پاک کنم، و با حیرت مشاهده کردم که دست چپ غول قطع شده است.
با بهتی شوکزده به تکّه عضوِ در حال سیاه شدن خیره شدم، و در این حین جوانِ تنها، بر نشیمنگاهِ هوایی خود، سی متر آنطرفتر دراز کشیده و مرا با نگاهی تشنه به خون برانداز میکرد.
این تنها اولین مورد از زنجیرهای از غارتها و آسیبرسانی به پیکر عظیم غول بود. دو روز بعد را در کتابخانه گذراندم، و بهدلیلی نسبت به بازدید از ساحل بیمیل، و آگاه بودم که احتمالاً فرارسیدنِ پایان رویایی باشکوه را شاهد بودهام. دفعهی بعد که از تپههای ماسهای گذشتم و بر سنگریزهها قدم گذاشتم، غول کمی بیش از بیست متر تا تپه ها فاصله داشت و با این نزدیکی به سنگریزهها همهی آثارِ جادویی که زمانی پیکرِ شستهشده با امواجِ او را در فاصلهی زیاد احاطه میکرد، ناپدید شده بود. بهرغم اندازهی عظیم غول، کبودیها و آلودگی که بدنش را پوشانده بودند او را بهظاهر به مقیاس یک انسان معمولی نشان می دادند که ابعاد بزرگش تنها به آسیبپذیریش میافزود.
دست راست و پای چپش جدا شده، از شیب بالا کشیده، و با گاری حمل شده بودند. پس از پرسوجو از گروه کوچک مردمی که کنار موجشکن جمع شده بودند متوجه شدم یک شرکت کودسازی و یک تولیدکنندهی غذای گاو مسئول این کار بودهاند.
پای باقیماندهی غول با طنابی فولادی متصل به انگشت شست آن، ظاهراً در تدارک برای روز بعد به هوا بلند شده بود. گروهی از کارگران در ساحل پیرامونی به چشم میخوردند. و شیارهای عمیقی بر زمین، جایی که دستها و پا حمل شده بودند، دیده میشد. مایع تیرهی نامطبوعی از تکههای بهجاماندهی اعضا تراوش کرده و ماسهها و مخروطهای سفیدرنگِ لانههای حلزونهای ساحلی را لکهدار کرده بود. در حین حرکت از روی سنگریزهها متوجه تعدادی شعار فکاهی، صلیبهای شکسته، و نشانههای دیگر شدم که درونِ پوست خاکستری کنده شده بودند. گویی آسیبرسانی به این پیکرِ عظیمالجثهی بیحرکت، سیلی ناگهانی از نفرتِ سرکوبشده را آزاد کرده بود. نرمهی یکی از گوشها با نیزهای چوبی سوراخ شده و خاکسترِ آتشِ کوچکی در مرکز قفسهی سینه دیده میشد که پوست اطرافش را تیره کرده بود. خاکستر سست چوب هنوز با باد پراکنده میشد.
بوی تعفن جسد را در بر گرفته بود؛ نشانهی واضحی از پوسیدگی که بالاخره تجمع معمول جوانان را بهعقب رانده بود. به سطح سنگریزهای بازگشتم و از اهرم جرثقیل بالا رفتم. گونههای متورم غول حالا تقریبا چشمهایش را بسته و لبهایش را مانند خمیازهای عظیم به عقب کشیده بودند. بینی که زمانی مستقیم و یونانیوار بود، پیچ خورده و پهن شده بود. ضربات کف کفشهای بیشمار آن را در صورتِ آماسکرده فرو برده بودند.
وقتی فردای آن روز به ساحل رفتم دیدم که سر را جدا کردهاند و تقریباً نفس راحتی کشیدم.
پیش از سفر بعدیم به ساحل، چند هفته گذشت و تا آن زمان شباهت انسانیای که پیش از آن دیده بودم، بیش از پیش محو شده بود. از نزدیک، قفسهی سینه و شکمِ افتاده بر زمین بیشک شبیه به انسان بودند. اما از آنجا که هریک از دست و پاها، ابتدا از زانو و آرنج و بعد از شانه و ران، بریده شده بودند، لاشه شبیه به هر موجود دریایی بیسر دیگری مانند نهنگ یا کوسهنهنگ بهنظر میرسید. بر اثر این از دست رفتنِ هویت و سستیِ نشانههای معدود شخصیتی که هنوز برای پیکر مانده بودند، علاقهی تماشاچیان از بین رفته و در کنارهی دریا جز ولگردی که ساحل را در جستجوی صدف و مانند آن میگشت و نگهبانی که جلوی در آلونکِ پیمانکار نشسته بود، کسی دیده نمیشد.
داربست چوبیِ سستی حول لاشه بلند کرده بودند، که از آن یک دوجین نردبان در باد در نوسان بودند. بر ماسهی اطراف داربست، حلقههای طناب، چاقو های بلند با دستههای فلزی، و قلابهای آهنی دیده میشدند و سنگریزهها از خون و تکههای استخوان و پوست، چرب بودند.
برای نگهبان سر تکان دادم که با نگاهی افسرده مرا از روی منقل زغالش ورانداز می کرد. تمام منطقه از بوی زنندهی تکههای بزرگِ چربی انباشته بود که در دیگ عظیمی پشت آلونک به آهستگی میجوشیدند.
هر دو استخوانِ ران به کمکِ جرثقیل کوچکی جدا شده و حفرههای بهجا مانده در پیکر، مانند درهای سیلوی غلهای دهان باز کرده بودند. پارچهی پانسمانمانندی که زمانی کمر غول را پوشانده بود را روی جرثقیل انداخته بودند. قسمتهای بالایی بازوان، استخوانهای ترقوه، و اندام جنسی نیز جدا شده بودند. آنچه از پوست روی قفسهی سینه و شکم مانده بود با یک قلمموی مخصوص قیرکاری به صورت راهراههای موازی نشانهگذاری شده، و پنج یا شش بخش اول از دیافراگم سینه جدا و قوس عظیم قفسهی سینه آشکار شده بود.
هنگام ترک آنجا، دستهای از مرغان دریایی از آسمان پایین آمده و بر ساحل نشستند و به ماسههای آلوده با جیغهایی وحشیانه نوک میزدند.
چند ماه بعد، زمانی که اخبار از راه رسیدنِ غول عموماً فراموش شده بودند، قسمتهای گوناگون بدنِ تکهتکهی او دوباره در شهر ظاهر شدند. بیشترشان استخوانهایی بودند که خردکردنشان برای تولیدکنندگان کود بسیار سخت بود و اندازهی عظیمشان و تاندونها و صفحات غضروفی بسیار بزرگی که به مفصلهایشان متصل بود، بلافاصله موجب تشخیصشان میشد. بهدلیلی نامعلوم به نظر میآمد که این تکههای جدا شده از بدن، ذات شکوه اصیل غول را بهتر از اعضای بادکردهای نشان میدهند که یکبهیک جدا شده بودند. در حین تماشای ورودی بزرگترین مرکز دادوستد عمدهی بازار گوشت در طرف دیگر خیابان، دو استخوان ران عظیم را دو طرف دروازهی مرکز شناختم که بر سر نگهبانان سایه انداخته بودند و تصویری ناگهانی از غول در ذهن خود دیدم که بر این استخوان های برهنه بر زانوانش بلند میشود و در طول خیابانهای شهر با قدم های بلند دور شده و تکههای پراکندهی خود را حین بازگشت به دریا برمیدارد.
چند روز بعد استخوان بازوی چپ را افتاده بر زمین در ورودی یکی از کارگاههای کشتیسازی و در همان هفته دست راست مومیاییشدهی غول را در یک ارابهی کارناوال در حین رژهی سالانهی اصناف دیدم.
فکّ پایین، همانطور که انتظار میرود، راهش را به موزهی تاریخ طبیعی یافت. باقی جمجمه همچنان پیدا نشده است، اما احتمالاً هنوز در یکی از زمینهای دفع ضایعات و یا باغهای خصوصی شهر از دیدگان پنهان شده باشد. بهتازگی در حالیکه به پایین دست رودخانه قایقرانی میکردم، دو عدد از دندههای غول را دیدم که قوسی تزئینی را در یکی از باغهای کنارهی آب شکل داده بودند. احتمالاً آنها را با استخوانهای آروارهی نهنگی اشتباه گرفته بودند. مربع بزرگی از پوست برنزه و تتو شده، به اندازهی یک پتوی سرخ پوستی، پردهی پسزمینهی عروسکها و ماسکها در مغازهی کادوفروشیای نزدیک به شهربازی است. و من شک ندارم که جایی دیگر در شهر، در هتلها یا کلوبهای گلف، بینی یا گوشهای مومیاییشدهی غول از دیوار بالای شومینهای آویزان است. اندام جنسیِ عظیم، روزهایش را در موزهی عجایبِ سیرکی که شمال غرب کشور را درمینوردد به پایان میبرد. این آلت شگفتآور، که اندازه و گاهی توانش موجب حیرت میشود، غرفهای را کامل بهخود اختصاص داده و نکتهی طعنهآمیز آنکه به غلط آن را متعلق به نهنگی میدانند. و البته بیشتر مردم، حتی آنها که ابتدا غول را دیدند که پس از طوفان بر ساحل ظاهر شد، اکنون او را به عنوان حیوان دریایی عظیمی به یاد می آورند، اگر اصلاً چیزی در یادشان مانده باشد.
باقیماندهی اسکلت، که همهی گوشت آن کنده شده، همچنان بر ساحل دریا مانده و دندههای شسته و سفید شده و درهمریخته، مانند الوار کشتی متروکی به نظر میرسند. آلونک پیمانکار، جرثقیل و داربست جمعآوری شدهاند و ماسهای که به خلیج کنارهی ساحل آورده شده استخوان لگن و ستون فقرات را پوشانده است. در زمستان استخوانهای بلندِ خمیده متروک میمانند و در معرض ضربات پیاپی موجهایی هستند که به ساحل می رسند؛ اما در تابستان، نشیمنگاه خوبی برای مرغان نوروزیِ خسته از دریا فراهم میکنند.
جِی. جی. بالارد
ترجمه: واسع علوی
سلام واسع.
مثل همیشه ، ترجمه روان و سلیسی کرده ای.به نظرم قسمت اول داستان را که به عنوان نمونه گذاشته ای طوریست که خواننده را تحریک می کند بقیه داستان را هم دنبال کند و این انتخاب کار هوشمندانه ایست.نویسنده هم در تشریح موضوع خیلی موشکافانه عمل کرده ولی به نظرم اگر کمی خلاصه تر می نوشت باز هم می توانست مطلب را منتقل کند .
ضمنا خوشحالم که متن ارسالیت به فارسی است و توانستم آنرا بخوانم .
سلام بابا،
ممنونم که خوندین و ممنونم از نظرتون. دلیل طولانی شدن داستان بهنظرم اینه که نویسنده میخواد حس روزمره شدن شگفتی رو که در شخصیتهای داستان هست به خواننده هم منتقل کنه. سلامت باشین همیشه.❤️