مرد گفت: «با همهجور زنی در زندگیم قرار گذاشتهم. ولی باید بگم هرگز زنی رو به زشتی تو ندیدهم.»
این را پس از صرف دسر، وقتی منتظر قهوهشان بودند، گفت.
لحظهای طول کشید تا کاهُو حرفش را درک کند. سه یا شاید چهار ثانیه. حرف را بیمقدمه گفته بود و کاهُو بلافاصله متوجه منظورش نشده بود. مرد در حال گفتن این کلمات صریح و وحشتناک یکسره لبخند میزد. لبخندی ملایم و بسیار دوستانه. کوچکترین نشانهای از خوشمزگی در حرفش نبود. شوخی نمیکرد؛ کاملاً جدی بود.
تنها واکنشی که به ذهن کاهُو میرسید برداشتن دستمال سفره از روی پایش، ایستادن و ترک رستوران بیهیچ کلامی بود. این بهاحتمال زیاد بهترین راه مواجهه با موقعیت بود.
اما معلوم نبود چرا کاهُو نتوانست. یک دلیلش – که تنها بعدتر به ذهنش رسید – این بود که بهواقع جا خورده بود؛ و دلیل دوم کنجکاوی بود. عصبانی بود؛ معلوم است که عصبانی بود. مگر میشد نباشد؟ اما، بیش از آن، میخواست بداند مرد چه منظوری میتواند داشته باشد. واقعا اینقدر زشت بود؟ و آیا چیزی پشت این اظهار نظر وجود داشت؟
پس از مکثی، مرد اضافه کرد: «این که تو زشتترینی شاید کمی اغراق باشه. اما قطعا سادهترین زنی هستی که دیدهم.»
کاهُو لبانش را بههم فشار داد و در صورت مرد دقیق شد. چشمانش به مرد خیره شده بودند.
چرا این مرد حس میکرد لازم است چنین چیزی بگوید؟ در قراری بی آشناییِ قبلی (تقریباً مثل این قرار)، اگر از طرف مقابل چندان خوشت نیاید، میتوانی بهراحتی دیگر با او تماس نگیری. بههمین سادگی. چرا در صورتش زل بزنی و توهین کنی؟
مرد احتمالاً دهسال یا بیشتر بزرگتر از کاهُو، خوشقیافه، و لباسهایش تمیز و بینقص بودند. دقیقاً از آندسته مردهایی نبود که کاهُو میپسندید، گرچه بهنظر میرسید از خانوادهی خوبی باشد. شاید توصیف دقیقتر این بود که چهرهای مناسب عکاسی داشت. اگر قدش چند سانتی بلندتر بود میتوانست بازیگر باشد. رستورانی که انتخاب کرده بود هم دنج و شیک بود و غذاها خوشمزه و باسلیقه بودند. اهل صحبت کردن نبود اما بهخوبی مکالمه را ادامه میداد و سکوت معذبکنندهای اتفاق نیفتاده بود. (ولی عجیب بود که زن بعداً بهیاد نمیآورد از چه صحبت کرده بودند.) باید اذعان میکرد که در حین شام احساس کرده بود کمکم از مرد خوشش میآید. و بعد، ناگهان چنین حرفی. چه اتفاقی داشت میافتاد؟
پس از رسیدن دو اسپرسو، مرد با صدایی آرام گفت: «احتمالاً بهنظرت عجیب میاد.»
انگار میتوانست ذهن کاهُو را بخواند. حبهقندِ کوچکی را درون اسپرسویش انداخت و در سکوت همش زد. «چرا تا آخر شام با کسی که بهنظرم زشت میاد نشستم؛ یا شاید بهتره بگم از صورتش خوشم نمیاد؟ بعد از اینکه اولین گیلاس شراب رو نوشیدیم، باید زودتر قرارمون رو تموم میکردم. وقت هدر دادنه، نه؟ که یکساعتونیم بنشینی و پیشغذا، شام و دسر بخوری؟ و اینکه چرا درست در انتهای قرار باید چنین چیزی بگم؟»
کاهُو ساکت ماند و همچنان به صورت مرد در طرف دیگر میز خیره شده بود. دستمال را بر روی پایش محکم در دست میفشرد.
مرد گفت: «فکر کنم چون نتونستم کنجکاویم رو آروم کنم. شاید میخواستم بدونم زنی به سادگی و خونگی بودن تو چه فکرایی داره؛ اینقدر ساده و خونگی بودن چطور روی زندگیت تاثیر میذاره.»
کاهُو فکر کرد، کنجکاویت برطرف شد؟ و البته که سوالش را بلند تکرار نکرد.
مرد پس از جرعهای قهوه پرسید: «کنجکاویم برطرف شد؟»
کاهُو اشتباه نمیکرد. مرد میتوانست ذهن او را بخواند. مثل مورچهخواری که با زبان بلندِ لاغرش لانهی مورچهها را بهتمامی پاکسازی میکند.
مرد تکان کوچکی به سرش داد و فنجانش را در نعلبکی گذاشت. و پاسخ سوال خود را داد: «نه، نشد.»
دستش را بالا آورد و پیشخدمت را فراخواند و صورتحساب را پرداخت کرد. بعد رو به کاهُو برگشت، تعظیم کوچکی کرد و مستقیم از رستوران خارج شد. به پشتسر حتی نگاهی نینداخت.
●
حقیقت این بود که کاهُو از کودکی هیچوقت چندان درگیر ظاهرش نبود. صورتی که در آینه میدید بهنظرش زیبا یا لزوماً زشت نمیرسید. نه مایوسش میکرد و نه خوشحال. بیتوجهیش به صورتش ریشه در این واقعیت داشت که احساس نمیکرد ظاهرش هیچ تاثیری بر زندگیش داشته باشد. یا شاید بهتر باشد گفت که فرصتش برایش پیش نیامده بود که بداند تاثیری دارد یا نه. تکفرزند بود و والدینش همیشه او را غرق در محبتی کرده بودند که احتمالاً بیارتباط به زیبا بودن و نبودنش بود.
در دوران نوجوانی هم کاهُو به ظاهرش بیتوجه مانده بود. اغلب دوستانِ دخترش درگیر ظاهرشان بودند و از هر کلکِ ممکن آرایشی برای بهبودش استفاده میکردند. اما کاهُو چنین اضطراری را درک نمیکرد و زمان بسیار اندکی را برابر آینه میگذراند. تنها هدفش تمیز و مرتب نگاه داشتنِ مناسب بدن و صورتش بود که هیچوقت کار چندان دشواری نبود.
به دبیرستان مختلط میرفت و چندتایی دوستپسر داشت. اگر قرار میشد پسرهای کلاسش به همکلاسیِ دختر محبوبشان رای دهند، کاهُو هیچوقت برنده نمیشد؛ آن مدلی نبود. بااینحال، بهدلیلی، در هر کلاسی که بود، همیشه یک یا دو پسر بهاو علاقهمند بودند و علاقهشان را نشان میدادند. کاهُو هیچ نمیدانست چهچیزی در او آنها را جذب میکند.
حتی پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان و آغاز دانشکدهی هنر در توکیو، بهندرت میشد که دوستپسر نداشته باشد. پس نیازی نبود نگران جذاب بودن و نبودنش باشد. از این نظر، میشد گفت خوششانس است. همیشه بهنظرش عجیب میرسید که دوستانی که بسیار خوشقیافهتر از او بودند از ظاهرشان معذب بودند و بعضیشان عملهای زیبایی گرانقیمتی انجام میدادند. کاهُو هیچ نمیتوانست این را درک کند.
برای همین بود که وقتی کمی پس از تولد بیستوشش سالگیش این مرد که کاهُو هرگز او را ندیده بود آنطور بیپرده به او گفت زشت است، عمیقاً گیج شده بود. نه اینکه از کلماتش شوکه شده باشد، بلکه صرفاً سردرگم و مشوش شده بود.
●
ویراستارش، زنی بهنامِ ماچیدا، او را به مرد معرفی کرده بود. ماچیدا در انتشاراتی کوچک در کاندا کار میکرد که اغلب آثار مخصوص کودکان را منتشر میکرد. ماچیدا چهار سال بزرگتر از کاهُو بود، دو فرزند داشت، و کتابهای کودکانی که کاهُو خلق میکرد را ویرایش میکرد. کتابهای مصورِ کاهُو فروش چندانی نداشتند اما درآمد آنها در کنار کارهای آزاد تصویرپردازی مجلات برایش کافی بود. هنگام قرار، کاهُو بهتازگی با مردی همسنِ خود که کمی بیش از دو سال با او بیرون رفته بود بههم زده و بهشکلی نامعمول غمگین بود. جدا شدن تاثیر بدی بر او گذاشته بود. و تاحدی بههمین دلیل کارهایش خوب پیش نمیرفت. ماچیدا که از این وضع خبر داشت، قرارِ بیآشنایی قبلی را برایش جور کرده و به کاهُو گفته بود این شاید همان چیزی باشد که حالت را عوض کند.
سهروز پس از ملاقاتِ کاهُو با مرد، ماچیدا با او تماس گرفت و بیحاشیهچینی پرسید: «قرار چطور بود؟»
کاهُو «هوم» مبهمی گفت و از پاسخ مستقیم طفره رفت و خودش سوالی پرسید: «اصلاً چهطور آدمیه؟»
ماچیدا گفت: «راستش اونقدر نمیشناسمش. یهجورایی دوستِ دوستمه. فکر کنم نزدیک چهلسالشه، مجرده و کارش یهجور سرمایهگذاری یا همچین چیزیه. خانوادهی خوبی داره و شغلش خوبه. تا جایی که میدونم سابقهدار نیست. یکبار دیدمش و چند دقیقه با هم قدم زدیم و بهنظرم خوشقیافه و بهقدر کافی خوشمشرب رسید. البته قبول دارم کمی قدکوتاهه. ولی خُب تام کروز هم اونقدرا قدبلند نیست. هرچند که خُب هیچوقت تام کروزو از نزدیک ندیدم.»
کاهُو پرسید: «ولی چرا یک مرد خوشقیافه و خوشمشرب که توی کارش خوبه باید خودشو به زحمت بندازه و سر قراری بیآشنایی قبلی بره؟ یکعالمه زن دوروبرش نیستن که بتونه باهاشون بیرون بره؟»
ماچیدا گفت: «احتمالاً. توی کارش خیلی باهوش و کارراهاندازه. اما شنیدم شخصیتش یهکم عجیبه. فکر کردم بهتره نگم تا قبل از دیدنش پیشداوری نداشته باشی.»
کاهُو کلمات ماچیدا را تکرار کرد: «یهکم عجیب. واقعا اسمش رو یهکم عجیب میذاری؟»
ماچیدا پرسید: «تلفنتون رو بههم دادین؟»
کاهُو پیش از پاسخ لحظهای مکث کرد. رد و بدلِ شماره تلفن؟ و در آخر گفت: «نه، ندادیم.»
●
سه روز بعد، ماچیدا دوباره با کاهُو تماس گرفت. «دربارهی آقای ساهارای خوشقیافه زنگ زدم. میتونی صحبت کنی؟»
ساهارا نام مردی بود که کاهُو با او سر قرارِ بیآشنایی قبلی رفته بود. تلفظ نامش شبیه صحرا بود. قلم طراحیش را کنار گذاشت و گوشی تلفن را از دست چپ به دست راست برد. «آره، حتما. بگو.»
ماچیدا گفت: «دیشب به من زنگ زد. گفت دوست داره دوباره ببیندت و میخواست ببینه میشه با هم صحبت کنین؟ لحنش خیلی جدی بود.»
کاهو نتوانست جلوی حبس نفسش را بگیرد و چند لحظهای ساکت بود. میخواد دوباره من رو ببینه تا دوتایی صحبت کنیم؟ کاهُو چیزی را که میشنید باور نمیکرد.
ماچیدا کمی نگران پرسید: «کاهُوجان، میشنوی؟»
کاهُو گفت: «آره، میشنوم.»
«بهنظر میرسید ازت خوشش میاد. بهش چی بگم؟»
عقلِ عرفی میگفت پاسخ کاهُو منفی باشد. درهرحال، ساهارا در صورتش زل زده بود و آن چیزهای وحشتناک را گفته بود. چرا باید دوباره چنین آدمی را میدید؟ اما در آن لحظه نتوانست تصمیم بگیرد. تردیدهای مختلفی در سرش وجود داشتند و ذهنش را درگیر کرده بودند.
از ماچیدا پرسید: «میشه راجعبهش فکر کنم؟ بهت زنگ میزنم.»
●
آخرش، آن شنبه عصر، کاهُو یکبار دیگر ساهارا را دید. قرارشان را در روز و برای زمانی کوتاه بدون صرف غذا و الکل در جایی گذاشتند که بتوانند در فضایی ساکت با هم صحبت کنند، هرچند اشکالی نداشت اگر افراد دیگری هم آنجا حضور داشتند. اینها شرطهای کاهُو بودند که ماچیدا به ساهارا انتقال داد.
ماچیدا گفت: «شرطهای عجیبین برای قرار دوم. داری حسابی احتیاط میکنی.»
کاهُو گفت: «آره بهنظرم.»
ماچیدا خندهای سرخوشانه کرد و گفت: «آچار و اینا که توی کیفت قایم نکردی، نه؟»
کاهُو فکر کرد شاید ایدهی چندان بدی نباشد.
●
دفعهی قبل که ملاقات کرده بودند، ساهارا انگار از کار به خانه برمیگشت و کتوشلوار و کراوات تیره و آراستهای بهتن داشت. اما اینبار لباس راحت آخر هفتهها را بهتن داشت؛ کت چرمی ضخیم قهوهای، جین چسب، و چکمهی کاری کارکرده و راحت. عینک آفتابیش از جیب سینهاش بیرون زده بود. ظاهر بسیار شیکی داشت.
کاهُو کمی دیرتر از زمانِ تعیینشده رسید و هنگامی که وارد لابی هتل شد، ساهارا رسیده بود و بهکسی پیام میداد. هنگامی که ساهارا کاهُو را دید، لبخند کمرنگی بر لبانش آمد و پوشش چرمی قابِ گوشیش را بست. کاسکتِ موتورسواریای بر صندلیِ کنارش بود.
ساهارا گفت: «یه موتور ۱۸۰۰ سیسیِ بیامو دارم. بین موتورای بیامو این یکی بیشترین حجم سیلندرو داره و صدای موتورش خوشایندترین و قویترینه.»
کاهُو چیزی نگفت. بیصدا با خود زمزمه کرد کمترین اهمیتی برام نداره چی میرونی، موتورسیکلت بیامو، سهچرخه یا گاریِ گاوکِش.
ساهارا اضافه کرد: «شرط میبندم اونقدرا به موتورسیکلت علاقه نداری. اما فکر کردم بهرحال بگم، فقط برای اطلاع.»
کاهُو دوباره فکر کرد، این یارو میدونه چطور احساسات من رو بخونه.
پیشخدمتِ زنی پیش آمد و کاهُو قهوه سفارش داد. ساهارا چای بابونه میخواست.
ساهارا پرسید: «راستی، تا حالا استرالیا رفتی؟»
کاهُو با تکان سر پاسخ منفی داد. هیچوقت استرالیا نرفته بود.
ساهارا با دو دست چیزی شبیه پرهی پنکه درست کرد و پرسید: «از عنکبوتا خوشت میاد؟ دستهی تارتَنکها. اونایی که هشت تا پا دارن.»
کاهُو پاسخ نداد. از عنکبوت بیش از هر چیز دیگر بدش میآمد، اما تصمیم نداشت این را بگوید.
ساهارا گفت: «وقتی استرالیا رفتم، یه عنکبوت دیدم اندازهی دستکش بیسبال. حتی نگاه کردن بهش مورمورم میکرد. تنم رو میلرزوند. اما محلیها با کمال میل اونا رو به خونهشون راه میدن. میدونی چرا؟»
کاهُو ساکت ماند.
«چون عنکبوتا شبزی هستن و سوسکا رو میخورن. از دستهی حشرات بهدردبخور و مفیدن. با این وجود، تصور کن عنکبوتایی داشته باشی که سوسکا رو میخورن. همیشه از هوشمندی و شکوهِ ساختار زنجیرهی غذایی شگفتزده میشم.»
قهوه و چای گیاهی رسید و مدتی هر دو بیصحبت برابر نوشیدنیشان نشستند.
بعد از چند دقیقه، ساهارا با لحنی رسمی گفت: «فکر میکنم بهنظرت عجیب میرسه که خواستم دوباره ببینمت.»
کاهُو باز هم پاسخ نداد. جسارتش را نداشت.
«و باید بگم واقعاً از اینکه قبول کردی دوباره من رو ببینی متعجب شدم. ممنونم. اما از این که با وجود اون حرف بیادبانهای که گفتم، پذیرفتی، حیرت کردم. نه، چیزی که گفتم فراتر از بیادبانه بود. توهین نابخشودنیای بود که شأن یک زن رو پامال میکنه. وقتی به زنها این حرف رو میزنم، بیشترِ اونا هیچوقت قبول نمیکنن من رو دوباره ببینن. که البته که بایدم همین انتظار رو داشت.»
کاهُو کلمات او را در ذهن تکرار کرد؛ بیشترِ اونا. از این کلمات شوکه بود.
برای نخستین بار سخن گفت: «بیشترِ اونا؟ منظورت اینه که همین حرف رو به همهی زنانی که ملاقات میکنی میگی؟ میگی…»
ساهارا بیمکث تایید کرد: «دقیقاً. به همهی زنانی که ملاقات میکنم دقیقاً چیزی رو میگم که به تو گفتم: هیچوقت کسی رو به زشتی تو ندیدم. معمولاً وقتی که داریم از شام لذت میبریم و دسر تازه رسیده. در موضوعی اینچنینی زمانبندی بیشترین اهمیت رو داره.»
کاهُو با صدایی خشک گفت: «ولی چرا؟ چرا باید همچین کاری بکنی؟ متوجه نمیشم. بی هیچ دلیلی به آدما آسیب میزنی؟ زمان و پولت رو هزینه میکنی فقط برای اینکه بهشون توهین کنی؟»
ساهارا کمی سرش را بهکنار مایل کرد و گفت: «چرا. سوال اصلی همینه. توضیحش بیشازاندازه پیچیدهست. بهعوض، بیا دربارهی تاثیر همچین حرفی صحبت کنیم. چیزی که همیشه متعجبم میکنه واکنش زناییه که این رو بهشون میگم. شاید فکر کنی بیشتر آدمایی که همچین کلمات وحشتناکی رو رودررو میشنون بهشدت عصبانی میشن یا با خنده ردش میکنن. و البته که آدمای اینطوری هستن. اما واقعا خیلی نیستن. بیشتر زنها… میرنجن. عمیقاً و تا مدتی طولانی. در برخی موارد، پاسخی غیرعادی میدن. پاسخی که فهمش دشواره.»
مدتی سکوت برقرار شد. پس از چند دقیقه کاهُو سکوت را شکست. «و منظورت اینه از دیدن این واکنشها لذت میبری؟»
«نه، لذت نمیبرم. فقط بهنظرم عجیب میرسه. اینکه وقتی زنانی که بهوضوح زیبان، یا حداقل از میانگین بالاترن، رودررو میشنون که زشتن، چطور بهشکلی شگفتانگیز سراسیمه میشن یا میرنجن.»
قهوه که کاهُو به آن دست نزده بود و بخار میکرد، بهمرور سردتر میشد.
کاهُو محکم گفت: «فکر میکنم تو بیماری.»
ساهارا سر به تایید تکان داد. «بهنظرم همینطوره. احتمالاً درست میگی. ممکنه بیمار باشم. نه اینکه بخوام کارم رو توجیه کنم یا همچین چیزی، اما از چشم آدمِ بیمار دنیاست که حتی از اون هم بیمارتره. درسته؟ ببین، این روزا آدما بهشدت به ظاهرگرایی حمله میکنن. بیشتر آدما با صدای بلند علیه مسابقات زیبایی صحبت میکنن. اما تلویزیونو نگاه کن. و مجلات رو. پر از تبلیغ لوازم آرایشی، عمل زیبایی و اسپاهای مراقبتین. هرجور بهش نگاه کنی، یهجور استاندارد مسخرهی بیمعنیِ دوگانهست. لودگیه واقعا.»
کاهُو پاسخ داد: «اما این آسیب زدن بیدلیل به آدما رو توجیه نمیکنه، میکنه؟»
ساهارا گفت: «آره، درست میگی. من بیمارم. این حقیقت انکارناپذیریه. اما بسته به اینکه چطور بهش نگاه کنی، بیمار بودن میتونه لذتبخش هم باشه. آدمای بیمار گوشهی مخصوص خودشون رو دارن که فقط آدمای بیمار میتونن ازش لذت ببرن. مثل دیزنیلند برای آدماییه که اختلال دارن. و، از خوششانسی منه که زمان و پول لذت بردن از اون گوشه رو دارم.»
کاهُو بیکلمهای از جا برخاست. وقت آن بود تمامش کند. دیگر نمیتوانست با این مرد حرف بزند.
ساهارا به کاهُو که ایستاده بود گفت: «یهلحظه صبر کن. میشه یهکم بیشتر بهم وقت بدی؟ طول نمیکشه. پنج دقیقه کافیه. دلم میخواد بمونی و حرفم رو کامل بشنوی.»
کاهُو چند لحظه مکث کرد و بعد دوباره نشست. نمیخواست بنشیند، اما چیزی در صدای مرد بود که مقاومت را برایش دشوار میکرد.
ساهارا گفت: «چیزی که میخواستم بهت بگم اینه که واکنش تو با همهی دیگران فرق میکرد. وقتی با اون کلمات وحشتناک بهت حمله کردم، وحشتزده نشدی، با عصبانیت واکنش نشون ندادی، با خنده ردش نکردی، و بهنظر اونقدرها رنجیده نمیرسیدی. بدون اینکه بذاری این احساساتِ پیشپاافتاده بهت غلبه کنن، فقط بهم خیره شدی. انگار که داری یه باکتری رو زیر میکروسکوپ بررسی میکنی. تو تنها کسی هستی که تا حالا اینطوری واکنش نشون داده. تحتتاثیر قرار گرفتم. و فکر کردم چرا این زن نرنجیده؟ اگه چیزی هست که بتونه عمیقاً بهش زخم بزنه، خُب، چیه؟»
کاهُو گفت: «پس این کار رو، این قرارای پرجزئیات رو، دائم تکرار میکنی تا واکنش زنا رو ببینی؟ اینطوره؟»
مرد سرش رو خم کرد. «اونقدرا هم نبودهن. فقط وقتی موقعیتش پیش بیاد. هیچوقت از اپلیکیشنای دوستیابی و اینطور چیزا استفاده نمیکنم. چیزایی که خیلی سادهن، حوصلهسربرن. آدمایی که میشناسم من رو معرفی میکنن و فقط با زنهایی ملاقات میکنم که پیشزمینهشون رو بدونم. قرارایی که بهشیوههای از مد افتاده و خواستگاریهای قدیمی ترتیب داده شدن از همه بهترن. رویکرد سنتی. این برام هیجانانگیزه.»
کاهُو گفت: «و بعد به اون زن توهین میکنی؟»
ساهارا پاسخ نداد. تنها لبخند کوتاهی زد. دستانش را روبهروی سینهاش نگاه داشت و مدتی به آنها خیره شد. گویی بخواهد ببیند خطهای کف دستانش تغییری کردهاند یا نه.
بعد سرش را بالا آورد و گفت: «میخوام بدونم حاضری باهام بریم با موتورم بچرخیم؟ یه کاسکت اضافه برای تو آوردم. هوا امروز خوبه و میتونیم از دور زدن لذت ببریم. تازه کیلومترشمارم از پنجهزار کیلومتر گذشته و تنظیم موتور تخت که بیامو بهش افتخار میکنه، بینقصه.»
خشمی انکارناپذیر درون کاهُو جوشید. مدتها بود چنین عصبانیتی حس نکرده بود. یا شاید اولینبار بود. میتونیم از دور زدن لذت ببریم؟ ساهارا با خود چه فکری کرده بود؟
کاهُو با پنهان کردن خشمش و با صدایی تا آنجا که میتوانست خونسرد گفت: «نه. میدونی مهمترین کاری که دلم میخواد الان بکنم چیه؟»
ساهارا سر تکان داد. «چه کاری؟»
«که ازت فاصله بگیرم. حتی یهکم. و این کثافتی که بهم چسبیده رو اونقدر بسابم که تمیز بشه.»
ساهارا گفت: «متوجهم. درسته. خُب. فکر کنم باید متاسفانه اینبار بیخیال دور زدن بشم. ولی تو فکر میکنی فاصله گرفتن از من تاثیر داره؟»
«منظورت چیه؟»
از جایی صدای گریهی نوزادی آمد. مرد به آنسو نگاهی انداخت و بعد مستقیم به کاهُو نگاه کرد.
گفت: «فکر کنم یه مدتِ نهچندان طولانی که بگذره متوجه شی که وقتی من به کسی علاقهمند میشم، بهاین سادگی نمیذارم برن. و گرچه ممکنه تعجب کنی ولی از نظر فاصله، ما اونقدرها دور نیستیم، تو و من. میدونی؟ آدما نمیتونن از ساختار زنجیر فرار کنن. هرچقدر هم نخوان ببیننش، و حتی اگه بخوان کلاً ربطی بهش نداشته باشن. قورت دادن چیزی و قورت داده شدن دو روی یک سکهان. رو و پشت، اعتبار و بدهی. دنیا این شکلیه. فکر میکنم ما احتمالاً باز جایی با هم روبهرو میشیم.»
●
کاهُو با خود فکر کرد هرگز نباید این مرد رو دوباره میدیدم. بهسرعت به سوی در میرفت و از این مطمئن بود. وقتی ماچیدا بهم زنگ زد، باید همین رو شفاف میگفتم. باید میگفتم: «نه، مرسی. هیچوقت نمیخوام اون آدم رو دوباره ببینم.»
کنجکاوی بود. کنجکاوی بود که من رو به اینجا آورد. فکر میکنم میخواستم بفهمم هدف این مرد چی میتونه باشه، چی میخواد. فکر کنم میخواستم این رو بدونم. اما اشتباه بود. اون از کنجکاوی بهعنوان طعمه استفاده کرد تا ماهرانه من رو بهدام بندازه، درست مثل عنکبوت. سرمایی در ستون فقراتش دوید. فکر کرد، میخوام برم یهجای گرم. قویترین میلی بود که داشت. یه جزیرهی جنوبی، با ساحلی با ماسههای سفید. اونجا دراز بکشم، چشمهام رو ببندم، ذهنم رو خاموش کنم و بذارم نور آفتاب تنم رو بپوشونه.
●
چند هفته گذشت. البته که کاهُو میخواست هر فکری دربارهی آن مرد، ساهارا، را هرچه زودتر از ذهن بیرون کند. این خاطرهی بیمعنا را که هیچ ربطی به زندگیش نداشت جایی بگذارد که هرگز چشمش به آن نیفتد. بااینحال، شبها در حال کار پشت میزش، چهرهی مرد ناگهان و غیرمنتظره در ذهنش شکل میگرفت. با لبخندی کمرنگ و بیدلیل مشخصی خیره به انگشتان بلند و ظریفش.
کاهُو زمان بیشتری را روبهروی آینه میگذراند، بسیار بیش از گذشته. روبهروی آینهی حمام میایستاد و بادقت تمامی جزئیات صورتش را بررسی میکرد، گویی بخواهد آنچه بود را مجدداً تایید کند. و متوجه شد که علاقهی چندانی به هیچیک از این جزئیات ندارد. قطعاً چهرهاش بود، اما هیچچیزی نبود که بگوید باید چهرهی او باشد. حتی کمکم بهدوستانش که عمل جراحی کرده بودند حسودیش میشد. آنها میدانستند – یا دستکم فکر میکردند میدانند – که اگر کدام قسمت چهرهشان با جراحی تغییر کند زیباتر میشوند و بیشتر از ظاهرشان راضی خواهند بود.
بیآنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد فکر میکرد، انگار زندگیم داره انتقام زیرکانهای ازم میگیره. وقتی زمان مناسبش برسه، زندگیم شاید اونچه بدهکارم رو ازم بگیره. اعتبار و بدهی. کاهُو متوجه بود که اگر هیچگاه مرد، ساهارا، را ندیده بود، اینطور فکر نمیکرد. فکر میکرد، شاید اون مدتِ طولانی صبورانه منتظر مونده بود تا باهاش روبهرو بشم. مثل عنکبوتی عظیمالجثه که در تاریکی انتظار شکارش رو میکشه.
●
گهگاه، وقتی همه خواب بودند، موتورسیکلتی بزرگ دیروقتِ شب بهسرعت از خیابانِ بیرون آپارتمان کاهُو میگذشت. هربار صدای پایین و خشک لرزش و تاپتاپ طبلمانندِ موتور را میشنید، بدنش به لرزش خفیفی میافتاد. نفسش بریدهبریده میشد و زیر بغلش عرق سرد حس میکرد.
مرد گفته بود: «یه کاسکتِ اضافه برای تو آوردم.»
خودش را نشسته بر ترکِ آن موتورسیکلت بیامو تصور میکرد. و تصور میکرد آن ماشین قدرتمند او را بهکجا خواهد برد. مرا به چطور جایی میبُرد؟
مرد گفته بود: « از نظر فاصله، ما اونقدرها دور نیستیم، تو و من.»
●
شش ماه پس از آن قرارِ عجیبِ بیآشناییِ قبلی، کاهُو کتاب جدیدی برای کودکان نوشت. شبی خواب میدید کفِ دریایی عمیق است و هنگامی که بیدار شد حس کرد گویی ناگهان به سطح پرتاب شده است و شناور از کف دریا بالا آمده است. مستقیم پشت میزش نشست و داستان را نوشت. تمام کردن داستان چندان طول نکشیده بود.
داستان دربارهی دختری بود که بهجستجوی چهرهاش میرود. در نقطهای از زندگی، دختر چهرهاش را گم کرده بود. کسی چهرهاش را وقتی خواب بود دزدیده بود. پس باید برای پس گرفتن چهرهاش کاری میکرد.
اما چهرهاش را هیچ بهیاد نمیآورد. حتی نمیدانست چهرهی زیبایی بوده یا زشت، گرد یا لاغر. از والدینش پرسیده بود، از خواهر و برادرش. اما بهدلیلی هیچکس بهیاد نمیآورد چهرهی او چطور چهرهای بوده. یا هیچکس حاضر نبود به او بگوید.
پس دختر تصمیم گرفته بود بهتنهایی به سفری برای یافتن چهرهاش برود. فعلاً چهرهای را پیدا کرده بود که برایش مناسب بود و آن را بر جایی که چهرهی خودش باید میبود، چسبانده بود. اگر هیچ چهرهای نمیداشت، بهنظرِ مردمانی که با آنها در راه ملاقات میکرد عجیب میرسید.
دختر تمام دنیا را پیاده پیموده بود. از کوههای بلند بالا رفته، از رودخانههای عمیق گذشته، پیاده صحراهای پهناور را طی کرده، و توانسته بود راه خود را از میان جنگلهای وحشی باز کند. با خود مطمئن بود اگر با چهرهاش روبهرو شود بلافاصله میشناسدش. از آنجایی که بخش بسیار مهمی از وجودم است. در سفر، با افراد زیادی ملاقات کرده و انواع تجربههای عجیب را داشت.یکبار نزدیک بود گلهی فیلی زیر پا لهش کنند، عنکبوت سیاه عظیمالجثهای به او حمله کرده بود، و اسبهای وحشی تقریباً لگدکوبش کرده بودند.
زمان زیادی گذشته و او همهجا را پیاده میپیمود و چهرههای بیشماری را میدید و بااینحال، هرگز چهرهی خودش را پیدا نمیکرد. همیشه چیزی که میدید چهرهی دیگران بود. نمیدانست چه کند. و پیش از آنکه متوجه شود دیگر نه دختری که زنی بزرگسال بود. آیا هیچگاه نمیتوانست چهرهاش را دوباره پیدا کند؟ ناامید و مستاصل شده بود.
همانطور که بر لبهی دماغهای مشرف به دریا در سرزمینی شمالی نشسته بود و در ناامیدی کامل گریه میکرد، مرد جوان قدبلندی با کت خز بر تن ظاهر شده و کنار او نشسته بود. موهای بلند مرد بهنرمی در بادِ دریا موج برمیداشت. مرد جوان به چهرهی او خیره شده و با خندهای پهن بر صورت، گفته بود: «هرگز زنی با چهرهای به زیبایی تو ندیدهم.»
با گذر زمان، چهرهای که چسبانده بود تبدیل به چهرهی حقیقیش شده بود. انواع تجربه، انواع احساسات و افکار، دستبهدست هم داده و چهرهی او را ساخته بودند. این چهرهی او و تنها او بود. او و مرد جوان ازدواج کرده و به خوشبختی در این سرزمین شمالی زندگی کردند.
این کتاب بهنظر و بهدلیلی – که کاهُو خود نیز از آن مطمئن نبود – جرقهای در قلب کودکان و بهویژه دختران تازهنوجوان روشن کرد. این خوانندگان جوان با هیجان ماجراها و سختیهای دختر را در جستجوی او در جهانِ پهناور برای یافتن چهرهاش دنبال میکردند. و وقتی در انتهای کتاب دختر چهرهاش را پیدا میکرد و آرامش درونی را کشف میکرد، خوانندگان نفس راحتی میکشیدند. کتاب متن آسانی داشت و تصویرسازیهای کاهُو طراحیهایی خطی، با تنها یک طیف رنگی و نمادین بودند.
و این حکایت – نوشتن و تصویرسازی آن – برای کاهُو نیز نوعی التیام عاطفی بود. به این نتیجه رسید که میتوانم در این دنیا بهعنوان خودم، همینطور که هستم، زندگی کنم. چیز ترسناکی نیست. این را از خواب کفِ دریا آموخته بود. اضطرابی که میانهی شب حس میکرد کمرنگتر شد. هرچند نمیتوانست بگوید بهتمامی برطرف شده.
کتاب، با معرفی خوانندگان به هم، فروش ثابتی داشت و نقد مثبتی در روزنامهای دربارهاش نوشته شد. ماچیدا هیجانزده بود و گفته بود: «فکر میکنم این کتابت در درازمدت از پرفروشترینها بشه. همچین حسی دارم. سبکش با کتابهای دیگهت کاملاً متفاوته که اولش متعجبم کرد. ولی سوالم اینه که ایدهش از کجا به ذهنت رسید؟»
پس از لحظهای فکر، کاهُو پاسخ داده بود: «جایی خیلی تاریک و عمیق.»
هاروکی موراکامی
ترجمه از ژاپنی: فیلیپ گابریل
ترجمه از انگلیسی: واسع علوی