در روزهای انتهایی قرن چهاردهم هجری خورشیدی هستیم. زمان و شمارش آن البته امری ذهنی است (تا حد زیادی) و در تصویر بزرگ (بهاحتمال) هستی به پایان و آغاز ثانیهها، سالها و قرنها به آن شکلی که ما آگاهیم آگاه نیست.
با اینحال، معناجویی شاید مشخصهای از زندگی انسانی ما است. و شکلی از این معناجویی، تلاش برای نظم بخشیدن به آنچه اطرافمان رخ میدهد، است. با این نگاه، کارکرد نظمبخشی و قالببندی و قاببندی زمان نیز با همین معناجویی ما ارتباط دارد.
اما بیرون از ذهن ما و فارغ از گذر زمان در مفهوم انتزاعی آن، اتفاقاتی رخ میدهد که خود در شکلگیری مفهوم زمان در ذهنمان نقش داشته است. رسیدن بهار و زنده شدن مجدد شاخههایی که تا همین چند روز و هفتهی قبل برگی به خود نداشتهاند و خشک بهنظر میرسیدهاند – گرچه ما از خشک نبودنشان آگاه بودهایم یا شاید، امیدوار به خشک نبودنشان بودهایم – در ذهن بسیاری از ما نویدبخش و نشانهای برای امکان بهبود اوضاع، شروع دوباره و مانند آنها است. و البته درست است که میتوان با استدلالهای کلامی شاید شور ناشی از این نوید را کمرنگ کرد، اما شاید هم بخشی از مشکل همین تکیهی بیشازاندازه به زبان و اصالتبخشی بیشازحد به آن در مقایسه با کاربران آن، خودِ ما، باشد. این است که شاید گاهی هم خوب باشد اگر – بهطور موقت – خود را از منطق روزمره رها سازیم و تا آنجا که میشود بهدست تجربهی خالص بسپاریم؛ که همانطور که خیام میگوید:
در فصل بهار اگر بتی حورسرشت
یک ساغر مِی دهد مرا بر لبِ کشت
هرچند به نزد عامه این باشد زشت
سگ بِه ز من است اگر برم نام بهشت
واسع علوی