امشب چراغ‌ها را خاموش کردم

امشب چراغ‌ها را خاموش کردم و لب پنجره سیگار کشیدم. احساس کردم که خانه متعلق به من است. هر آن‌چه که در آن گذشته است متعلق به من است. جزئی از من. ولی من از تک‌تک آن اجزا بزرگ‌تر هستم. به تاریکی که نگاه می‌کردم همه‌ی سایه‌ها را می‌شناختم، می‌دانستم که در تاریک‌ترین گوشه چه گذشته و دورترین نقطه چقدر با من فاصله دارد. وسایل را می‌شناختم، فضا را می‌شناختم. زندگی‌ام بود در برابر چشمانم. گذشته و حال و آینده در هم تنیده. زیبا بود. سکوت زیبا بود. تاریکی زیبا بود. هیچ زیبا بود. من هیچ بودم و از هر چیز مهم‌تر. زیباتر. نامطمئن‌تر. فقط هیچ حتمی بود؛ تنها لنگر بود. همین اطمینان تکیه‌گاه بود. بزرگ‌ترین عذاب و خواستنی‌ترین نعمت. تا وقتی هیچ بود دیگری مهم نبود. دیگری بود اما جزئی از من بود. تا وقتی هیچ بود ترس نبود. دیگر نمی‌ترسیدم چون می‌شناختم. باید پذیرفت. در آغوش کشید. باید مشتاق هیچ بود.

آریا فرمانی

نقاشی رنگ روغن با عنوان «اتاقی در بروکلین» اثر ادوارد هاپر، 1932، زنی که بر صندلی چوبی نشسته است و از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به بیرون نگاه می‌کند. به‌نظر بعدازظهر است و طبقات بالایی ساختمانی در روبرو دیده می‌شود. در سمت راست تصویر گلدانی بر روی میزی با رومیزی آبی قرار گرفته.
«اتاقی در بروکلین» | نقاش: ادوارد هاپر، ۱۹۳۲

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *