روان‌درمانیِ محاسباتی – واسع علوی (داستان کوتاه)

در حیاط را بست و اولین قدم را در کوچه برداشت؛ دومین قدم، سومین قدم، قدمِ چهارم. بچه‌گربه‌ای نشسته و پف‌کرده بر روی دیوار نگاهش می‌کرد. از کنارش که می‌گذشت چشمانشان گره خورد. صدای کوتاهی از بچه‌گربه بلند شد و بدون آن‌که نگاهش را از او بردارد در جهت مخالف به راه افتاد؛ اولین قدم، دومین قدم، قدمِ سوم.

واسع علوی |‌ عکاس: حسین علوی
واسع علوی |‌ عکاس: حسین علوی

بچه‌گربه که از دیدرس خارج شد، او به آبشاری‌های خزان‌کرده‌ی انتهای کوچه نزدیک می‌شد. قدم چندم بود؟ حسابش را از دست داده بود. اما خیلی هم اهمیت نداشت. یعنی باید خیلی اهمیت نمی‌داد. گفته بودند که خیلی اهمیتی ندارد. و البته که در معدود مواردی که چنین اتفاقی افتاده بود و تعداد قدم‌هایش را خارج از خانه از یاد برده بود، علی‌رغم اضطراب شدیدش، دست‌کم نمرده بود. یک بار فقط نزدیک بود ماشینی به او بزند در حین رد شدن از خیابان که آن هم احتمالا به این خاطر بود که در میانه‌ی خیابان چشمش به گل کوچک زردرنگی آن‌سوی خیابان کنار جدول افتاده و حساب قدم‌هایش را از دست داده بود. حالا هم می‌شد فعلا فکرش را نکند و پیش برود. اما نه، نمی‌شد. باید هرچه سریع‌تر دوباره شروع به شمردن می‌کرد. همه‌ی آن‌ها که می‌گفتند اهمیت ندارد که تعداد قدم‌هایت را بشمری، یک چیز مهم را نادیده می‌گرفتند: جهان برای او متفاوت بود و تجربه‌ی آدم‌ها متفاوت بود و او متفاوت بود و می‌توانند منتقدانش بروند و قوانین خودشان را اختراع کنند و او را با قوانینش به حال خود بگذارند.

در این میان آبشاری‌های انتهای کوچه را رد کرده، به راست پیچیده، تا انتهای سرازیری رفته، به چپ پیچیده، از عرض خیابان رد شده و به زیرگذر ایستگاه مترو در آن سوی خیابان رسیده بود. وحشت کرد. برجا ایستاد. نباید این‌طور خودش را در فکرهایش گم می‌کرد. آن هم بیرون از خانه‌اش. باید هرچه سریع‌تر همه‌چیز را به وضع مناسبی بازمی‌گرداند؛ وضع پایدار و مطلوب. باید به‌شکلی همه‌چیز را مرتب می‌کرد. با خود فکر کرد چه بهتر از این‌که از پله‌های ایستگاه شروع کند به شمردن قدم‌هایش. تا این‌جای بیرون آمدنِ امروزش از پله‌ای… ولی چرا؛ از شش پله‌ی جلوی در آپارتمانش برای پاگذاشتن به حیاط، پایین آمده بود. با خود فکر کرد که حالا آن شش پله را می‌تواند نادیده بگیرد؛ دیوانه که نبود. خودش که می‌دانست که جهان را زیادی سخت نگرفته است. همین نادیده گرفتن آن شش پله نشانه‌ی آسان‌گیریش بود. با خود زمزمه کرد:

]که[ سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

بعد اما یادش آمد که یک پله هم جلوی در ساختمان پیش از پاگذاشتن به کوچه بود. اما آن هم اهمیتی نداشت. تصمیمش را گرفته بود. شمردن را از پله‌های زیرگذر ایستگاه مترو دوباره آغاز می‌کرد و از پله‌برقی هم پایین نمی‌رفت. پایین رفتن از پله‌های معمولی شیوه‌ای بود که می‌توانست تمام این قدم‌های نشمرده تا ایستگاه را به‌شکلی مرتب و منظم و جبران کند. پا بر پله‌ی نخست گذاشت: یک. پای دیگر را بر پله‌ی دوم گذاشت: دو… سه، چهار، پنج، شش، هفت. حواسش به انگشتان دست چپ مردی که از پله‌برقی بالا می‌آمد جلب شد. انگشتان مرد کشیده بودند و بر ریلِ نرده به‌نظر روغنی و سیاه می‌رسیدند. لباس‌های مرد و حتی دست دیگر او اما کاملاً تمیز بودند. نگاهش به زنِ پشت سر او افتاد. انگشتان دست چپ زن هم بر ریلِ نرده‌ی پله‌برقی درست مانند مرد به‌نظر سیاه می‌رسیدند و روغنی. و اما باز هم باقی ظاهر زن کاملاً مرتب و تمیز بود. پنج نفر بعدی که از پله‌برقی بالا می‌آمدند هم به‌جز نفر دوم و پنجم وضع مشابهی داشتند. با خود فکر کرد که حتماً نور طوری است که در اغلب موارد به‌نظر می‌رسد دستی که آن‌ها بر ریلِ نرده‌ی پله‌برقی گذاشته‌اند کثیف است. حتماً همین‌طور بود. ذهنش او را به بازی گرفته بود. ناگهان، یکه‌خورده بر پله‌ای ایستاد. قدم چندم بود؟ بعد نفسِ راحتی کشید. قدم‌هایش را در پسِ ذهن شمرده بود و عددش را دقیق به یاد داشت. به پایین رفتن ادامه داد: هفتصدوپنجاه‌ودو، هفتصدوپنجاه‌وسه، هفتصدوپنجاه‌وچهار، هفتصدوپنجاه‌وپنج… در عدد هفتصدوهفتادوهفت و همان هنگام که پایش را بر کف ایستگاه مترو گذاشت ناگهان متوجه چیزی عجیب شد: هفتصدوهفتادوهفت.

به یاد داشت که پله‌های این ایستگاه چهل‌وسه عدد بودند. اشتباه کرده بود؟ به عقب برگشت و بالا را نگاه کرد، پله‌ها تا چشم کار می‌کرد بالا می‌رفتند و نورِ ورودی ایستگاه کوچک و محو بود. شروع به شمردن کرد، تا عدد صد‌وبیست‌وچهار شمرد. به‌نظر نمی‌رسید که اشتباه کرده باشد. ولی مگر ممکن بود از سه روز و چهار ساعت قبل که همین پله‌ها را پایین آمده بود، اضافه شده باشند؟ به‌نظر چندان محتمل نمی‌رسید. البته اگر فرد دیگری بود می‌گفت که چنین چیزی محال است، اما او می‌دانست محال‌ها هم ناممکن نیستند. بااین‌حال، احتمال این‌که واقعا در همین چند روز پله‌هایی اضافه شده باشند چندان زیاد نبود. اگر پله‌ای اضافه می‌شد، یا ورودی ایستگاه باید بالا می‌آمد یا کف ایستگاه پایین‌تر می‌رفت. با خود فکر کرد شاید ایستگاه را اشتباه آمده است، اما همه‌چیز تا ورودی ایستگاه مانند معمول بود. چیز عجیبی توجهش را جلب نکرده بود. و از طرف دیگر آن‌قدر این مسیر را آمده بود (به‌طور دقیق پانصدو‌یازده بار) که دیگر بدنش خود‌به‌خود هم می‌توانست خود را به ایستگاه برساند و نیاز به توجه خودآگاهانه‌ی زیادی نبود؛ می‌توانست قدم‌هایش را با خیال راحت بشمرد اگر چیزی حواسش را مشغول نمی‌کرد. اصلا همه‌اش تقصیر همان بچه‌گربه بود. از همان ابتدای خروج از خانه حواسش پرت شده بود؛ امروز روز او نبود. این همه پله را پایین آمده و حالا حتی مطمئن نبود کجاست. با تردید شش قدم لازم برای ورود به محوطه‌ی اصلی ایستگاه را برداشت و از کنج دیوار به چپ پیچید و قدمی برداشت و متوقف شد. خبری از دستگاه‌های‌ کنترل بلیت، باجه‌های فروش بلیت و ماموران ایستگاه نبود. فضای بزرگی در برابرش قرار داشت و یک حوض و یک… همان بچه گربه بود؟ نارنجی و سیاه بدن گربه که از میانه و با خطوطِ نامنظم جدا شده بود، همان بود و جثه‌اش هم همان. او را دنبال کرده بود؟ اما به یاد داشت که بچه‌گربه در جهت مخالف او به راه افتاده و در طول مسیر هم متوجهش نشده بود. پس چطور سر از این‌جا در آورده؟

همان‌طور که با تعجب و قدری اضطراب به فضای پیشِ رویش نگاه می‌کرد متوجه مردی شد که به سمت حوض آمد و پس از چند ثانیه مکث، نگاه به حوض و گربه به آن‌سو که او ایستاده بود به راه افتاد. فکر کرد از او بپرسد که چه خبر است؟‌ اما مرد به روبرویش نگاه می‌کرد و بی‌توجه به او از کنارش گذشت و پا بر پله‌برقی گذاشت. همه‌ی این‌ها در کمی بیش از یک دقیقه اتفاق افتاده بودند (به‌طور دقیق هفتاد ثانیه). چند ثانیه به مرد نگاه کرد که بر پله‌برقی بالا می‌رفت. بعد سرش را برگرداند و این‌بار به حوض نگاه کرد. مایع سیاه‌رنگی شبیه به روغنِ ماشین حوض را پر کرده بود. آن‌قدر حواسش به حوض و روغن بود که متوجه زنی که به نزدیکی حوض رسید نشد. زن پس از چند ثانیه مکث، نگاه به حوض و گربه آستین دست چپش را بالا زد، خم شد و دست در حوض برد. چشمان زن بسته شدند. کمی بیش از سی‌ثانیه (به‌طور دقیق سی‌وچهار ثانیه) در همان حال با دستِ در حوض و چشمان بسته بر جا ماند و سپس دستش را در آورد، آستینش را پایین زد و بی آن‌که تلاشی برای تمیز کردن روغن از دستش انجام دهد به راه افتاد و باز هم بدون نگاه به او از کنارش گذشت و پا بر پله‌برقی گذاشت.

چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ فکر کرد چرا اضطراب و ترس بیشتری حس نمی‌کند؟ این فضا عادی نبود، بود؟ به خود گفت که اگر کسی جز او بود شاید این‌ها به‌نظرش عجیب‌تر می‌آمد. ولی آدم‌هایی که در حال پایین آمدن از پله‌ها بر پله‌برقی دیده بود که بالا می‌رفتند و این دو نفر که آمده بودند و رد شده بودند هم «جز او» بودند و به‌نظر ترسیده و مضطرب نمی‌رسیدند. شاید داشت خواب می‌دید. مدت‌ها بود که تشخیص خواب و بیداری برایش دشوار شده بود. بارها با اطمینان پاسخ این پرسشش از خود که آیا خواب می‌بیند را منفی داده بود و اما بعدتر از خواب بیدار شده و گاهی این بیدار شدن چندین بار اتفاق می‌افتاد تا در نهایت متوقف می‌شد و می‌توانست با کمی اطمینانِ بیشتر بداند که بالاخره به دنیای بیداران بازگشته است. هرچند هیچ‌وقت واقعا مطمئن نبود. و اکنون هم نمی‌دانست که آن‌چه می‌بیند چیست و فضای پیشِ رویش کجا است.

همان‌طور که این فکرها را می‌کرد چهار نفر دیگر هم آمده و سه نفر از آن‌ها دست در حوض فرو برده، چشم‌ها را بسته و بعد مانند همان زن و مرد پیشین بی آن‌که به او توجهی کنند پا بر پله‌برقی گذاشته و از ایستگاه خارج شده بودند. متوجه چیز جدیدی شده بود، هنگامی که این رهگذرها چشم‌هایشان را می‌بستند، گربه هم چشم‌هایش را می‌بست و البته پس از آن‌که چشم‌ها را باز می‌کردند هم تا چند ثانیه (به‌طور دقیق شانزده ثانیه) چشمانش را بسته نگاه می‌داشت و بعد باز می‌کرد.

قدم به جلو گذاشت. به او گفته بودند که بهتر است با اضطراب‌هایش مستقیم‌تر روبه‌رو شود. البته اضطراب زیادی حس نمی‌کرد. شاید هم در شوک بود. اما در این لحظه بیشترین چیزی که احساس می‌کرد کنجکاوی و تعجب بود. در قدم بیست‌وپنجم به حوض رسید. پس از چند ثانیه مکث، نگاه به حوض و گربه آستین دست راستش را بالا زد تا دست در حوض ببرد. از خودش خوشش آمد که حواسش به این نکته‌ی به‌ظاهر کوچک اما به‌قطع مهم بوده است. آخر او تصمیم داشت از ورودی دیگر ایستگاه خارج شود و اگر قرار بود همان روندِ کلی افرادی را که دیده بود طی کند و با استفاده از پله‌برقی از ایستگاه خارج شود نمی‌توانست دست چپش را روغنی کند، چرا که ورودی‌ها عکسِ هم بودند و او باید دست راست را بر ریلِ نرده‌ی پله‌برقی می‌گذاشت تا شبیه به همان‌هایی باشد که در ورودی دیگر ایستگاه بالا می‌آمدند و دستی که بر ریلِ نرده گذاشته بودند (در مورد آن‌ها دست چپ‌شان) روغنی بود. همیشه خودش را به‌خاطر توجه به این نکات زیبایی‌شناسانه تحسین می‌کرد. مهم نبود که دیگران متوجه آن‌ها نشوند. خودش که می‌دانست. و البته که اگر آن‌ها هم متوجه می‌شدند چه بهتر. جهان محل زیباتر، منظم‌تر و متقارن‌تری می‌شد.

انگشتانش که به روغن برخورد کردند احساس کرد اتفاقی در او می‌افتد. چشمانش را بست و دستش را به‌تمامی در حوض فرو برد. خودآگاهیش از تمام تنش به شانه‌اش هجوم آورد و از شانه وارد بازو، ساعد، مُچ و سپس انگشتانش شد. برای نخستین بار پس از مدت‌ها به تنها چیزی که توجه می‌کرد احساسش بود و در حال تحلیل آن نبود. خودآگاهیش در نوک انگشتانش متمرکز شده بود، گویی تنها در همان پنج نقطه وجود داشت و این مساله‌ی مهمی بود، چرا که زندگی او تا به آن‌جا با عدد هفت گره خورده و به هرکجا که نگاه می‌کرد همان را می‌دید و تجربه می‌کرد. اما همین مساله هم در آن لحظه اهمیتی نداشت، مهم آن احساسِ چندپارگیِ منسجمی بود که تجربه می‌کرد. و این انسجام چیزی بود که مدت‌ها به دنبالش گشته بود. آشتی میان خودهای متفاوتِ درونش.

خودآگاهیش به آرامی از نوک انگشتانش بالا آمد، به مچ، ساعد، بازو و شانه‌اش رسید و سپس در تنش منتشر شد. چشمانش را باز کرد و دستش را از میان مایعِ سیاهِ روغنی‌شکل بیرون کشید. احساس انسجام با او مانده بود. من‌های او در صلح بودند. به گربه نگاه کرد که همچنان چشم‌هایش بسته بودند. منتظر نماند که ببیند چه زمانی چشمانش را باز خواهد کرد (اما اگر شمرده بود به‌طور دقیق چهارده ثانیه‌ پس از او گربه چشمانش را باز می‌کرد). به راه افتاد. از آن‌جا که ایستاده بود تا پله‌برقیِ ورودی دیگر ایستگاه، بیست‌وسه قدم بود. اعداد را در آرامش شمرد؛ بی‌خجالت و سینه‌سپر کردن همیشگی در برابر انتقاد‌های احتمالیِ آن‌هایی که درک نمی‌کردند چرا شمردن قدم‌ها این‌قدر اهمیت دارد. پا بر پله‌برقی گذاشت و با توجهی اندک به کسانی که از پله‌برقیِ دیگر یا پله‌های معمولی به پایین می‌رفتند، بالا رفت. پله‌ها را (به‌طور دقیق پانصدوپنجاه‌وپنج پله) نشمرد و از ایستگاه خارج شد. هوای تازه به صورتش خورد و نفس کشید. هوا تمیز بود. اما آن‌طور که به یاد می‌آورد در آن سوی ایستگاه بوی دود را حس کرده بود. این تغییر را با تغییر درونی خودش و تجربه‌ای که داشت مرتبط دانست. با خود فکر کرد امروز که به مقصد برسد و بر کاناپه دراز بکشد و شروع به صحبت کند از این تجربه خواهد گفت و آن را رویا نخواهد دانست، بلکه آن را به حساب بخشی از اتفاقات خارج از منطقی خواهد گذاشت که در زندگی تجربه کرده است. تصمیم گرفت موضوع کلیدی صحبت امروزش انسجامی باشد که پس از سال‌ها بالاخره در خود پیدا کرده و امیدوار بود که آن را از دست ندهد. به راه افتاد: قدم اول، قدم دوم، قدم سوم، قدم چهارم، پنجمین قدم.

البته آن روز و درازکشیده بر کاناپه، چیزی که نمی‌گفت (نمی‌دانست که بگوید) گربه‌ای بود که در فضایی خواب‌مانند کنار حوضی از روغنی سیاه نشسته بود تا رهگذران بیایند و دست در حوض ببرند و او نوازشی دلپذیر را پشت گوش‌هایش حس کند.

واسع علوی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *